داشتم از در مدرسه بیرون می آمدم، خیلی خسته نشده بودم چرا که همیشه زنگ های آخر سر کلاس چرت می زدم، خصوصا که آن روز زنگ آخر خانم معلم گفته بود که از روی کتاب فارسی به نوبت بخوانید. فکر می کنم خود خانم معلم هم خسته شده بود، قیافه اش هم عصبانی بود. وقتی از احسان خواست که بقیه درس را بخواند، احسان نمی دانست که نفر قبلی تا کجا خوانده است، خانم معلم هم به احسان گفت که پای تخته بیاید، بعد با پشت دستش به پس گردن احسان زد. احسان بچه ننه بود، فوری به گریه افتاد. فکر کنم خانم معلم دلش به حال احسان سوخت، چون به امیر گفت که بقیه اش را بخواند و به احسان گفت برود و بنشیند.
فکر کنم خانم معلم نمی خواست جلوی بچه ها ، احسان با گریه درس را بخواند. من تا اینجای کلاس بیدار بودم، بعدش خوابم برد.
از وقتی مامان و بابا اتاقشان را عوض کرده اند، دیگر متوجه نمی شوند که من تا آخر شب می نشیم و تلوزیون نگاه می کنم. صبح هم که بابام برای نماز صبح همه را بیدار می کرد و دیگر کسی اجازه نداشت که بعد از نماز بخوابد، در نتیجه همیشه کمبود خواب داشتم و سر کلاس، زنگ های آخر چرت می زدم.
هنوز وارد کوچه خودمان نشده بودم که دیدم بچه های محل دارند گل کوچک بازی می کنند، یاسر تا من را دید، گفت(یار کم داریم، بازی می کنی؟) خسته بودم، اما هوس بازی هم داشتم، گفتم آره. کیفم را به گوشه ای پرت می کردم،خم شدم و شروع به باز کردن بند کفشم کردم. کفشهایم نو بود با مارک اگنس، نمی خواستم خراب بشود، تازه بابام برایم خریده بود و موقع خریدن حسابی غر زده بود که چرا با کفش مدرسه ات فوتبال بازی کردی که خراب شود. می دانستم که اگر این یکی هم پاره شود، کتک می خوردم. کفشم را دقت کنار دیوار گذاشنم و پرسیدم: کی با کی است؟
سه به یک جلو بودیم که بابای یاسر از دور پیداش شد، با همان ماشین هیلمن قرمزش، یاسار تا آن ماشین پدرش را دید، داد زد :"من رفتم بچه ها، خداحافظ !"
با رفتن یاسر، تازه یادم آمد که من هم دیر کرده ام و الان دیگر باید پدرم هم خانه باشد، احساس گرسنگی هم می کردم. در حالی که به طرف کیفم می رفتم، گفتم بچه ها من خسته ام، گرسنه ام، باید بروم. کسی به رفتن من اعتراضی نکرده چون با رفتم من هم مشکلی پیش نمی آمد ، از هر تیم یکی کم شده بود.
وارد کوچه که شدم، دیدم در خانه ما چهارطاق باز است، با عجله به طرف خانه رفتم و وارد حیاط که شدم، دیدم خانه ما پر است از زنهای چادری. مادرم از گوشه حیاط تا مرا دید، به طرفم آمد و با عصبانیت گفت: "تا حالا کدام گوری بودی؟ باز رفتی دنبال بازیگوشی؟" بعد در حالی که یک دیگ بزرگ را از کنار شیر آب برمی داشت، گفت:"اینجا وانیستا، برو توی اتاقت مشقت رو بنویس."
تازه یادم افتاد که مادرم هر سال ایام فاطمیه، نذری حلوای خرما می پزد. از میان زنهای چادری که داشتند دیگ های بزرگ را می شستند، به طرف داخل خانه را افتادم. داخل ساختمان خانه که شدم، هیچ کس آنجا نبود. کیفم را به داخل اتاق پرت کردم، تازه یادم آمد که پایم کثیف است چرا که پابرهنه در کوچه فوتبال بازی کرده بودم. خواستم به دستشویی که داخل حیاط بودم بروم و پایم رابشور، اما تا داخل حیاط را با حضور آن همه زن نگاه کردم، منصرف شدم، خجالت می کشیدم جلوی آن همه آدم به دستشویی بروم، بی خیال دستشویی شدم و با همان پای کثیف به طرف اتاقم رفتم.
بعد از چند ساعت مدرسه و یک ساعت بازی، کاملا گرسنه بودم، مستقیم به طرف آشپزخانه رفتم تا چیزی برای خوردن پیدا کنم. وارد آشپزخانه که شدم، احساس کردم پایم داخل یک چیز لزج و داغ است، زیر پایم را که نگاه کردم، دیدم کف آشپزخانه پر است از سینی های بزرگی که حلواهای خرما را در آن گذاشته اند تا خنک شود! تازه فهمیدم چه گندی زده ام.اگر مادرم می فهمید، کارم زار بود، دیر که به خانه امده بودم، بعد هم پایم را داخل حلوا گذاشته بودم. کتک از بابا، سرشاخش بود!
پایم را آهسته از توی خرما ها در آوردم، در حالی که پای پر از حلوای خرمایم را بالا گرفته بودم، لی لی کنان به سمت اتاق خودم رفتم، کسی داخل هال نبود. رفتم در اتاقم و در را از داخل قفل کردم، از توی کمدم ، شلوار آبی ورزشی که هیچگاه استفاده نمی کردم،برداشتم و با آن پایم را تمیز کردم.
گرسنه بودم، پایم هم تمیز شده بود، اما جرات بیرون آمدن از اتاق را نداشتم. از ترس روی تخت دراز کشیده بودم و سرم را زیر پتو کرده بودم. نمی دانم چقدر طول کشید، چون خوابم برده بود، اما از صدای جیغ و شیون زنها،از خواب پریدم. وحشت برم داشت، فهمیدم که دسته گلی که به آب داده بودم را همه دیده اند. با خودم گفتم اینها برای یک ذره خرما چه جیغی می زنند، یاد کتکی افتادم که بار آخر از پدرم با چوب لباسی خورده بودم. هربار یادم می افتاد ، جای چوب لباسی ها درد می گرفت، با اینکه مادرم چغلی مرا کرده بود، اما پدرم آنقدر وحشتناک مرا کتک زده بود که آخرش خود مادرم دلش به رحم آمد و جلوی پدرم را گرفت که ادامه ندهد.
هر جیغی که می شنیدم، حجم کتکی را که در انتظارم بود، بیشتر تصور می کردم. تعداد آدم هایی که جیغ می کشیدند، هر لحظه بیشتر می شد، بیشتر صداها، فریاد یا زهرا بود. با خودم فکر می کردم، آخر یک سینی خرما، ارزشش دارد که پای امام و ائمه را وسط می کشند؟! با خودم فکر کردم، اینبار اگر پدرم مرا باز بخواهد بزند، از خانه فرار می کنم، می روم یک شهر دیگر، می روم برای خودم یک زندگی دیگری می سازم. دفعه قبل بعد از کتک این حرف را به خواهرم که زدم، در حالی که اشک هایم را پاک می کرد، می گفت : "اخر یک بچه هشت ساله، کجا می تواند برود؟!بچه دزدها،می دزدنت ، خودت را می کشند و کلیه هایت را می فروشند."
جلوی در و روی زمین جلوی در دراز کشیده بودم و سعی می کردم از فاصله زیر درب، ببینم چه اتفاقی دارد می افتد. همه جیغ می زدند و می دویدند، یکدفعه صدای آشنایی به گوشم خورد، مادر یاسر بود که انگار تازه وارد خانه شده بود، و با تعجب می پرسید که چه شده است؟
صدای مادرم را می شنیدم ، با هق هق به مادر یاسر، توضیح می داد که: "خواهر، کجا بودی تو تا الان، حضرت فاطمه نذر مرا قبول کرده است، سینی های خرما را در آشپزخانه گذاشته بودیم که خنک شود، حضرت طاهره آمده و پایش را در وسط حلوا گذاشته است، خواهر ، حضرت فاطمه نذرم را قبول کرده است!"
تازه فهمیدم داستان از چه قرار است، آنها تصور می کردند که جای پای پر از کثافت من که پابرهنه فوتبال بازی کرده بودم، جای پای حضرت فاطمه است. وحشتم دو چندان شد، با خودم گفتم ای کاش خودم رفته بودم و به مادرم گفته بودم که چه گندی زده ام، الان دیگر اگر بفهمند، روزگارم را سیاه می کنند.
روی زمین خزیده بودم، از ترس مچاله شده بودم و به بیرون نگاه می کرم که چه اتفاقی دارد می افتد. یکی از زنها غش کرده بود و بقیه نیز جیغ می زدند.
صدای حاج خانم آشتیانی را می شنیدم که جیغ می زد و می گفت: "یا فاطمه، قربان قدمت برم"؛ بعد رو به مادر من من گفت:"چه سعادتی دارید شما، چه پاک است خانه شما، چه مقبول حق هستید"، حاج خانم زن پیشنماز مسجد محل بود. همیشه در مراسم های زنان ، او درس قرآن می داد و برای زنان حرف می زد، من تا همین دو-سه سال پیش، به همراه مادرم در مراسم های روضه زنانه شرکت می کردم و خوب خانم آشتیانی را می شناختم.
هر لحظه بر جمعیت زنان حاضر در هال خانه افزوده می شد، خیلی ها گریه میکردند،اما بیشتر از همه گریه مادرم جلب توجه می کرد که از شدت گریه به هق هق افتاده بود.
صدای خاله ام را شناختم، او را در حیاط ندیده بودم، از زیر در هم نمی توانستم ببینمش، اما صدایش را می شنیدم که به مادرم می گفت، توی کوچه قیامت است، مردم جمع شده اند و همه از حلوا برای تبرک می خواهند. خانم آشتیانی گفت: "حلوا کم است برای همه، باید یک سری حلوای دیگر درست کنیم، این حلوا را به آن اضافه کنیم تا مخلوط شود و به همه برسد."
مادر از شدت گریه به هق هق افتاده بود، می دیدم که روی زمین ولو شده است، چند نفری دورش را گرفته بودند و یکی از زنها می گفت: خواهر خوشا به سعادتت، سفید بخت شده ای.
خانم آشتیانی، مدیریت را به عهده گرفته بود، به هر کسی چیزی می گفت و دنبال تهیه چیزی می فرستاد و بعد برای مدیریت به حیاط که دیگ ها آنجا قرار داشت، رفت. فقط دو زن پیش مادرم که روی زمین ولو شده بود و بی وقفه هق هق می کرد، مانده بودند. هر از چند دقیقه ای نیز مادرم با هق هق می پرسید چه شده است و یکی از زنها می رفت اوضاع را بررسی می کرد و به مادرم گزارش می داد.
من تازه فهمیدم که این امکان وجود دارد که کسی نفهمد چه اتفاقی افتاده است، به شرط اینکه من شلوار ورزشی پر از حلوای خرما را می توانستم سر به نیست کنم. شلوار را برداشتم و پشت کتابخانه اتاقم مخفی کردم، اکنون کمی خیالم راحت شده بود، اما جرات بیرون رفتن از اتاق را نداشتم، می دانستم اگر بیرون بروم ، ممکن است کسی شک کند. روی تخت دراز کشیدم و خوابم برد.
از صدای در بیدار شدم، پدرم بود که به در اتاقم می کوبید و مرا صدا می کرد. خواب آلود رفتم و در را باز کردم، پدرم با یک مهربانی بی سابقه و در حالی که شادمانی از صورتش می ریخت، گفت : "عزیرم، خوابیدی ؟ ما تو را فراموش کرده بودیم اصلا، شام خوردی؟" و به من یک بشقاب حلوا داد. رغبت نمی کردم آن حلوا را بخورم، یادم به پای کثیف خودم افتاد و می دانستم این حلوا مخلوط شده با آن است.
با اکراه بشقاب را گرفتم و پدرم گفت : بخور این را! گفتم حلوا دوست ندارم. پدرم گفت: این حلوا متبرک است، مردم چهارساعت بیرون خانه توی صف وایساده بودند که یک ذره گیرشان بیاید، آنوقت تو دوست نداری؟! از ترس و با اکراه گرفتم و از سر ناچاری شروع به خوردن کردم.
فردا صبح بعد از اذان صبح، فهمیدم که خاله ام دیشب خانه ما خوابیده است. برای بیرون رفتن لحظه شماری می کردم. می خواستم ببینم بچه های محل چه می گویند.به بهانه خرید خودکار، بیرون رفتم، هنوز بچه ها به بیرون نیامده بودند و از بین بچه های محل ، فقط یاسر بود که مثل من بعد از ظهر به مدرسه می رفت. به در خانه شان رفتم، مادر یاسر در را باز کرد و برعکس همیشه ، مرا کلی تحویل گرفت. مادر یاسر چشم دیدن مرا نداشت، به مادرم می گفت: پسر شما و یاسر که با هم می افتند ، دیگر درس نمی خوانند. اما این بار رفتارش کلا عوض شده بود. مرا به زور به داخل خانه دعوت کرد و یاسر را نیز صدا کرد. اولین باری بود که مادر یاسر مرا به داخل خانه شان دعوت می کرد. یاسر به طرف من آمد و مرا به داخل اتاقش برد.
اولین حرفی که به من زد ، این بود: پسر تو کجا بودی دیشب؟ گفتم من خوابم برده بودم. و بعد یاسر برایم تعریف کرد که جلوی خانه ما صف بوده است، همه گریه می کرده اند، حتی آقای مدیر مدرسه هم جلوی خانه ما آمده بوده است.
آن روز، وقتی می خواستم به مدرسه بروم ، مادرم دو بشقاب حلوا داد که به مدرسه ببرم ، یکی برای ناظم و یکی برای خانم معلم خودم. زمانی که وارد مدرسه شدم، کل بچه های مدرسه دروم حلقه زدند. کلا من و اعضای خانواده ام به اشخاص مهمی در مدرسه و محله تبدیل شده بودیم.به عنوان مثال، خود من شده بودم یک قدیس ، در ابعاد کوچک. برای اولین بار، طعم مشهور و مهم بودن را می چشیدم. در مدرسه همه با احترام با من برخورد می کردند، خانم معلم به فعل جمع و با ضمیر شما مرا خطاب می کرد. آقای ناظم که همیشه مرا بیخورد و بیجهت کتک می زد،شفاعت مرا برای دیگر دانش آموزان خطا کار می پذیرفت.
در محله اما وضع خیلی بهتر بود، در تیم فوتبال ، همیشه من کاپیتان بودم. در نانوایی خارج از صف نان می گرفتم. بعد از مدتی، آنقدر خودم هم غرق این ماجرای شده بودم که احساس مقدس بودن و خاص بودن می کردم.
از این ماجرا، اکنون نزدیک سی سال می گذرد. در سی و چند سال گذشته، هر سال در ایام فاطمیه ، در شهر ما و در همان خانه قدیمی ، حلوای مفصلی پخته می شود. همه با آب و تاب خاطره آن روز را برای هم تعریف می کنند.
من به دلیل فعالیت سیاسی بر ضد حکومت دینی ، ناچار به فرار از ایران شده ام. در حقیقت از جمهوری اسلامی نترسیدم و علیه اش حرفم را زدم، اما باور کنید بیش از بیست و اندی سال طول کشید تا من جرات کردم که به خانواده ام ، این واقعیت جای پای فاطمه را بگویم.
خانوداه ام می دانند که من معتقد به اسلام نیستم. لذا چند سال پیش ، وقتی برای پدر و مادرم، واقعیت را گفتم ، پدرم گفت : تو این داستان را سر هم کرده ای تا معجزه ای که در این خانه به وقوع پیوسته است را انکار کنی!
هر چه به خدای نداشته ام(!) قسم خوردم که آن جای پا، جای پای من بوده که از فوتبال برمی گشته ام، قبول نکردند که نکردند. تازه ، رابطه من و پدرم بدتر شد ، تا اینکه چند سال پیش به من پیغام داد سهم ارث تو را می خواهم مسجد بسازم ، بلکه قسمتی از گناه های تو پاک بشود. من هم برایش پیغام دادم: اگر با سهم الارث من توالت عمومی بسازید، من اعتراضی ندارم، چون برای بهداشت جامعه فایده دارد، اما راضی به ساختن مسجد نیستم!
پی نوشت:
یکی از آخوند های ابله گفته است که حضرت زهرا از زلزله تهران جلوگیری کرده است. یکی ازکاربران در بالاترین این موضوع را لینک کرد و من زیر آن لینک نوشتم: حضرت فاطمه(س)زمانی که در بم زلزله می آمد ، چه غلطی می کردند و کدام قبری بودند؟! به دلیل این نظر ، آشوبی به راه افتاد و برخی حرف مرا توهین به دین قلمداد کردند.سوال اینجاست که آیا این جنایت نیست که توان جلوگیری از مرگ چهل هزار نفر را داشته باشی و هیچ کاری نکنی؟!
تصویری از عزاداری ایام فاطمیه، با حضور سران رژیم جمهوری اسلامی