شنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۹

آقای احمدی نژاد، قاتل مروه که عکس در جیب شماست، ظرف سه ماه مجازات شد، بعد از 330 روز، ما فقط خواستار معرفی قاتل هستیم.

هر بار که از رسانه های غربی از احمدی نژاد درباره ندا و مظلومیت آن دختر سوال می کنند، فورا عکس مروه الشربینی را از جیبش بیرون می آورد (اینجا) و با مظلوم خواندن مروه سعی می کند که ذهن مخاطبین را منحرف کند.

قتل مروه در ماه آگوست سال 2009 رخ داد (اینجا)و فقط سه ماه بعد در ماه دسامبر نیز دادگاه قاتل برگزار شد و الکساندر وینیسی قاتل به حبس ابد(سخت ترین مجازات در آلمان) محکوم شد(اینجا).

آقای احمدی نژاد، از قتل ندا بیش از 330 روز می گذرد، اگر خبری از این جنایات نداری، این هم فیلم کشته شدن ندا برای اطلاع تو. قاتلش نیز فردی است به نام عباس کارگر جاوید، اگر در اینباره هم چیزی نمی دانی، این هم فیلم از قاتل که در محل قتل از او گرفته شده است.

ممکن است بفرمایید در اینباره تو و آن خامنه ای آدم کش، چه غلطی کرده اید؟ ممکن است بگویی آیا تا کنون از عباس کارگر جاوید سوالی پرسیده شده یا نه ؟

آقای احمدی نژآد ، ما حتی مجازات قاتل را هم نمی خواهیم، لطفا فقط قاتل را به جامعه معرفی کنید. آیا این خواسته زیادی اسـت؟

آیا قاتل تحت فرمان نظام به این قتل دست زده است؟

اگر اینگونه نیست، چرا تا کنون حتی یک بازجویی ساده از این قاتل نشده است؟

احمدی نژاد ، مردم ایران تو و خامنه ای را به عنوان آمر در این قتل ها می دانند، عکس مروه نیز هیچ کمکی به تو نمی کند ، فقط یک جرم به میلیونها جرم تو اضافه می کند، و آن جرم سو استفاده تو از یک زن بیگناه دیگر به نام مروه الشربینی است.

پنجشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۹

دزد دریایی فقط در سومالی نیست / یک دزد دریایی در ایران هستی یک ملتی را سرقت کرده و هفتاد میلیون را به گروگان گرفته است

چرا سازمان ملل و سازمان های بین المللی ، گیر داده اند به دزد های دریایی سومالی؟!
باور کنید دزد دریایی جنایت کاری، آرای مردم ما را ، هستی ما را ، دزدیده است و ملیونها ایرانی را به گروگان گرفته است.
مردم دنیا،
در قرن بیست و یکم ، اگر کمک نمی کنید، لااقل چشم های خود را بر این جنایت نبندید!

یکشنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۹

آیا می شود گفت رژیم دیکتاتوری آزادی خوای ؟!/آقای مهاجرانی، یک کلام شما باید هدف خود را مشخص کنید، آیا هدف شما دموکراسی است یا که نه؟

آقای مهاجرانی یک مقاله در جرس(اینجا) منتشر کرده اند و این نوشته پاسخی سرگشاده به ایشان است

ایشان فرموده اند: (در آبان ماه سال گذشته در کالج مریلند که برای دانشجویان و جمع ایرانیان صحبت کردم، همین سخن را گفتم که ما بار جنبش سبز و مطالبات را آن قدر سنگین نکنیم که دستیابی به هدف ممکن و میسر نباشد. یا بسیار در دور دست قرار گیرد.)

فرمایشات ایشان کمی گنگ است،بگذارید منظور فرمایشات ایشان را صریحتر ترجمه کنم :
مطالبات جنبش را به درخواست برای دموکراسی تغییر ندهید.چه آنکه در نظامی دموکراتیک، اولا برای امثال من جایی نیست، دوما امثال من باید در دادگاه پاسخگوی خیلی از اعمال گذشته خودمان باشیم!!

آقای مهاجرانی،
تعارف که نداریم، آزادی خواهان ایران ، دموکراسی و آزادی می خواهند ، این آزادی و دموکراسی با وجود ولی فقیه، عملی نیست.

اگر قرار به ادامه دیکتاتوری است، همین دیکتاتوری سید علی وافوری که الان برقرار است، دیگر چرا نداها و سهراب ها و اشکان ها را قربانی کنیم و به مسلخ بفرستیم؟!

مشکل اقای مهاجرانی این است که تصور می کنند نداها و سهراب ها به خیابان رفته و کشته شده اند تا مثلا ایشان به پست وزارتشان برگردند

هدف دور و نزدیک که نداریم، یا در پی آزادی و دموکراسی هستیم ، یا که نه! اگر در پی دموکراسی هستیم، دیگر چه سبکی و چه سنگینی ؟!


ایشان فرموده اند:"آقای خاتمی و موسوی و کروبی می خواسته اند بر اساس همین قانون اساسی موجود رییس جمهور شوند. اگر مطالبات جنبش سبز در این مرحله به حذف ولایت فقیه و تغییر نظام و حذف اسلام از حاکمیت ارتقا پیدا کند، این جنبش
عملا جبهه مخالف خود را تقویت کرده و از سوی دیگر موجب ریزش بخش هایی از طرفداران جنبش سبز شده است"

آقای مهاجرانی، ممکن است بفرمایید که کدام بخش از جنبش سبز از حذف ولایت فقیه ناراحت می شوند؟

مگر می شود کسی معتقد به ولایت فقیه باشد و ضمنا همزمان طرفدار جنبش سبز نیز باشد ؟!

دکتر مهاجرانی فرموده اند:"سخن بر سر این است که این گروه ها جنبش سبز را که پس از اعمال تقلب در آراء ملت ایران شکل گرفت و اساسا رنگ سبز رنگ انتخاباتی مهندس موسوی بود، فرصت مناسب و مغتنمی شمردند که بگویند ما هم سبزیم. آنها انتخابات را تحریم کرده بودند و اساسا به دلیل مواضع ضد رژیم در هیچ انتخاباتی شرکت نکردند."

اصولا کسانی که انتخابات را تحریم کرده بودند ،دلیلشان نیز این بود که انتخابات ، یک انتخابات فرمایشی و مبتنی بر نظارت استصوابی ولایت فقیه است، که فقط می خواهد رنگ مشروعیت به نظام ببخشد، یعنی اینگونه افراد بسیار و تندتر مخالف کل نظام شاه شیخی ولایت فقیه بوده اند.

حال بر اساس نظر شیخ دکتر مهاجرانی، این دسته افراد حق حضور در جنبش سبز را ندارند، چه انکه نخودی(!) هستند و خودشان را به جنب
ش سبز چسبانده اند.
بماند که این دسته افراد، چه داخل کشور و چه بیرون کشور یکی از فعال ترین بخش های جنبش سبز بوده اند.

آقای مهاجرانی فرمود اند:"در واقع می توان افراد و گروه ها و یا طیف های موجود در جنبش سبز را به دو گروه یا جریان اصلاح طلب و رادیکال تقسیم کرد. جریان اصلاح طلب معتقد است می بایست ولایت فقیه در چارچوب همین قانون اساسی تعریف شود. جریان رادیکال باور دارد بایست قانون اساسی و نظام را برانداخت. سی سال هم هست که همین سخن را تکرار کرده اند. در واقع جریان دوم در صدد شکل دادن یک انقلاب دیگر است که اساسا می خواهد ساختار و هویت نظام را تغییر دهد."

بله، سی سال است این گروه مبارزه کرده است با این رژیم.
اما فراموش نکنید، زمانی که همین گروه مشغول به مبارزه با این رژیم خونخوار بود، شما یا وزیر یا نمایانده مجلس همان رژیم خونخوار بوده اید!!

آقای مهاجرانی فرمود اند:من چنین رویکرد و مدعایی را با توجه به مجموعه شرایط در ایران ممکن نمی دانم. کسانی که گمان می کنند می توانند به این هدف برسند، بایست توجه کنند که تنها سرکوب نهضت سبز را تشدید می کنند و از سوی دیگر با یورش به باورهای دینی مردم، توده های مومن و مذهبی را نسبت به جنبش سبز مساله دار می نمایند. یعنی ممکن است یک دهه دیگر و یا چند دهه دیگر هم بگذرد و" و ما دوره می کنیم، شب را و روز را - هنوز را"

آقای مهاجرانی،ولایت فقیه یعنی دیکتاتوری، دیکتاتوری نیز اصلاح پذیر نیست!

آیا شما تصور می کنید که تحت نظام ولایت فقیه می توان اصلاحات انجام داد ؟

در نظام ولایت فقیهی که در آن ولی فقیه حق دارد بگوید چون مردم ایران فاقد شعور هستند، من باید تعیین کنم که چه کسی کاندید مثلا مجلس یا ریاست جمهوری بشود یا که کاندید نشود.

فراموش کرده اید که در نظام ولایت فقیه، شورای نگهبان منتسب به ولی فقیه ، خود صلاحیت اعضا خبرگان رهبری برای شرکت در انتخابات مجلس خبرگان را تایید یا رد می کند ، یعنی خود ولی فقیه می گوید چه کسی عضو مجلس خبرگان رهبری بشود تا بر کارش نظارت کند!!

آیا امکان اصلاح در این نظام وجود دارد؟!

این یک دور باطل است، هشت سال ریاست جمهوری آقای خاتمی بهترین مثال است، ممکن است برای ما توضیح دهید که دستاورد این هشت ساله چه بوده است؟جز خرید وقت اضافه برای این رژیم خونخوار، چه دستاوردی داشته است؟
اتفاقا افراد سکولاری چون من معتقدیم که شما قصد دارید با بازی اصلاحات، برای رژیم ولایت فقیه وقت اضافه بخرید.
آقای مهاجرانی ؛ عصر اینترنت است و دیگر زمان بازی با کلمات نیست.
یک کلام شما باید هدف خود را مشخص کنید، آیا هدف شما دموکراسی است یا که نه؟
اگر هدف شما دموکراسی است، دموکراسی مخالف 100% رژیم ولایت فقیه است و این دو را نمی شود با هم جمع کرد.

آیا می شود گفت رژیم دیکتاتوری آزادی خوای ؟!

آقای مهاجرانی فرموده اند:"چنان چه جنبش سبز بتواند شرایطی فراهم کند و مطالبات اجتماعی و سیاسی به برکناری احمدی نژاد بینجامد، گام بسیار بلندی در جهت تحقق دموکراسی و انتخابات آزاد و مبارزه با تقلب صورت گرفته است. از سوی دیگر اگر مطالبات به سمت تغییر قانون اساسی و تغییر نظام حکومت کشانده شود، احمدی نژاد سه سال دیگر هم از سوی تمام بخش های حکومت پشتیبانی می شود، بر جای می ماند و وعده می دهد که دولت بعد از او انقلابی تر خواهد بود، ده بار انقلابی تر. تمام سخن بر سر این است که سلسله اقبال ناممکن نجنبانیم و به حاکمیت بهانه های بیشتری برای سرکوب ندهیم."

حاکمیت هر جنایتی که می توانسته انجام داده است، از اعدام(بخوانید قتل حکومتی) توسط دادگاه گرفته تا قتل مردم در خیابان توسط اوباش گران بسیج. دیگر تیری به ترکش ولایت جهل و زور نمانده است.

آقای مهاجرانی،
ما گر ز سر بریده می ترسیدیم / در محفل عاشقان نمی رقصیدیم!

چه کسی گفته ما باید سقف خواسته های خود را به برکناری احمدی نژاد تقلیل دهیم و حرفی از ولایت فقیه نزینم ؟ اصولا چه کسی گفته که اگر حرفی ازحذف ولایت فقیه بزنیم، دیگر احمدی نژاد برکنار نخواهد شد؟!

چه کسی گفته ما باید استراتژی دفاعی داشته باشیم ؟! چرا نباید استراتژی هجومی داشت؟!

چرا باید به شکل دفاعی مبارزه کنیم و خواسته های خود را تقلیل دهیم ؟ چرا نباید به شکل هجومی مبارزه کنیم و حکومت را ناچار کنیم که برای جلوگیری از عدم طرح ولایت فقیه ، احمدی نژاد را خودش برکنار کند؟!

برعکس شما من معتقدم که مردم ایران هم لیاقتش را دارند و هم شعورش را دارند که یک نظام سکولار مردم سالار داشته باشند.

بله، شکی نیست که هنوز قسمتی از جامعه ایران مذهبی است، اما فراموش نمی کنیم که بعد از انتخابات فرمایشی ریاست جمهوری در همین تهران بیش از سه میلیون نفر به خیابان آمدند.

بسیاری از افراد مذهبی، خیلی بیشتر از افراد بی دین، خواستار جدابی دین از سیاست و حذف ولایت فقیه هستند.

این عدد سه میلیون نفر، نشان از قدرت مخالفان ولایت فقیه است

تا زمانی که برای پست ریاست جمهوری مبارزه می کنیم، هدف ما رسیدن به دموکراسی نخواهد بود، هر بچه ای این را می داند که در ساختار کنونی، اگر فقط محدود به ریاست جمهوری عمل کنیم و حتی اگر ریاست جمهوری را نیز بدست اوریم، با وجود رهبری ولایت فقیه، آن ریاست جمهوری فاقد ارزش است.

آقای مهاجراتی، پست ریاست جمهوری در ایران، در حد رییس دفتر یک رییس جمهور در یک کشور دموکراتیک است.

ما سر رسیدن به وزارت کوفت و معاونت فلان نمی خواهیم بجنگیم، دعوای ما برای رسیدن به آزادی است.

معتقدم و ایمان دارم که مردم ایران اکنون به این بلوغ رسیده اند که دموکراسی را لمس کنند.

باز فرموده اند:"نظریه حاکمیت ایران که به صراحت مطرح می شود و یا در نشست های توجیهی بیان می شود، این است که:
" احمدی نژاد و انتخابات بهانه فتنه است و سران فتنه می خواهند رهبری و ولایت فقیه و اسلام را حذف کنند."

نظریه حاکمیت در بخشی درست است، مردم و کنش گران اجتماعی ، هدفشان حذف ولایت فقیه و رهبری است، اما هدف ما حذف اسلام نیست.

اسلام یک دین است که تا زمانی که نخواهد در اداره امور کشور دخالت کند، کسی به آن کاری ندارد. بماند که بسیاری از افراد سکولار همزمان به نقد اسلام پرداخته اند.

این نقد اسلام ، کاملا متفاوت با حذف اسلام است. اگر اسلام خودش اساس و بنیانی ندارد که با یک نقد علمی ، حذف خواهد شد، مشکل از نقاد نیست، بلکه مشکل از خود دین اسلام است.

بعید می دانم کسی اسمی از حذف اسلام در زمینه فعالیت سیاسی آورده باشد.

فرموده اند:حال اگر کسانی گمان می کنند ، با فروافتادن در این دام می توانند جنبش سبز را به مقصد برسانند، می بایست دلایل خود را بیان کنند.

موضوع این است که شما هدفتان را از جنبش سبز بیان نمی کنید، هدف سکولارها، این است که دین از سیاست جدا شود و نظامی مردم سالار در ایران برقرار شود. این هدف نیز با وجود ولایت فقیه در یک بسته نمی گنجد.

اما گویا هدف شما برای جنبش سبز چیز دیگری است، اگر ممکن است آنرا به شفافیت بیان فرمایید.

فرموده اند:"به عنوان نمونه سکولار محترمی که به مبانی دینی مردم حمله می کند، به پیامبر اسلام یورش می برد، قرآن مجید را یاوه معرفی می کند و ...اگر گمان می کند که سخن او به تقویت جنبش سبز می انجامد، از واقعیت جامعه ایران و ملت ایران بسی دور مانده است و ترسم که به کعبه نرسی اعرابی!"

خیر،
شما اشتباه می کنید،
یک-کسی به پیامبر اسلام یورش نیاورد، بلکه با بحث علمی و منطقی و بر اساس مبانی و کتب دینی خود آخوندها، شخصیت و مختصات پیامبر اسلام را تعریف مجدد کرده ایم،
اگر اسلام و پیامبرش و قران خودشان مشکل دارند، این عیب از من سکولار نیست.

دو- آیا قرآن اشکال و ایراد دارد یا نه ؟ آیا بر پیامبر اسلام اشکالات متعدد وارد است یا نه ؟
اگر اشکالی وارد نیست، پس از نقد من سکولار نیز بنیانی به لرزه در نمی آید، اما اگر اشکالی وجود دارد، این عیب و ایراد از من نقاد نیست، بلکه ایراد از خود اسلام است.

سه- به عنوان یک سکولار فعال سیاسی ، تکذیب نمی کنم که همزمان به نقد اسلام کمر گماشته ام. اما این نقد ، با حذف آن فرق دارد. همانطور که گفتم ، آگر با نقد علمی من اسلام حذف می شود، تقصیر از من نوعی نیست، عیب از جای دیگری است.

البته که من سکولار، همزمان برای تلاشم برای دموکراسی، سعی در تببین نقش اسلام و ایرادات اسلام خواهم داشت.

نکته مهم :

تفاوت جامعه ایران و مثلا انگلیسی که شما در آن زندگی می کنید، چیست ؟ چرا در انگلیس یک رژیم سکولار حاکم است که رفاه و امنیت و آسایش جامعه به بهترین نحو فراهم کرده و در ایران علی رغم امکاناتی ده ها برابر انگلیس، مردم در بدترین شرایط هستند ؟

مردم انگلیس، از چندصد سال قبل، اولا فهمیده اند که دین نباید در اداره جامعه دخالت کند، و دوم اینکه فهمیده اند کسانی که ادعای نمایندگی دین برای حکومت دارند، افراد خطرناکی هستند.

این تجربه برای آنان آسان بدست نیامده است، روند طولانی بوده که از تفتیش عقاید شروع شده و برای درک آن هزاران نفر جان خود را از دست داده اند.

این تفاوت ، باعث بیچارگی مردم ایران است، من سکولار هدفم به لرزه در اوردن این بنیان است و خوب می دانم که کجا را باید نشان بگیریم!

باز تکرار می کنم، از نظر شما جنبش سبز فقط هدفش به قدرت رساندن اصلاح طلبان به قدرت در زیر عبای ولایت فقیه است ولی از نظر من جنبش سبز هدفش تغییر نظام دیکتاتوری به نظامی مردم سالار است.

فرموده اند:"من نه به چنین ولایت فقیهی که تجلی آن را در ایران امروز می بینیم، باور دارم و نه از آن دفاع می کنم. به تعبیر مرحوم آیه الله منتظری آنچه بر کشور و ملت ما حکومت می کند، ولایت نظامیان است. روایتی از ولایت فقیه که در نظر و اندیشه آیه الله خمینی مطرح شد و حتی در مجلس خبرگان اول شکل گرفت و شرح وظایفی که برای خبرگان معین شد، به کلی متفاوت از وضع موجود است."

آقای مهاجرانی،
دوران خمینی را نیز دیده ایم،

اگر شما آن دوران را ندیده اید(!!) یا اینکه نمی خواهید به یاد بیاورید، برای شما تکرار کنم که خمینی جلاد، بر مسند قدرت بود، قدرت صد در صد داشت، و چند نمونه از کارهای ایشان به قرار زیر است:

یک- تضعیف ابلهانه ارتش که منجر به ایجاد فضا برای تجاوز صدام به ایران شد

دو- ادامه جنگ بعد از بازپسگیری خرمشهر به مدت قریب شش سال که نزدیک به یک ملیون کشته و مجروح برای دو طرف به ارمغان اورد. یادتان باشد که کشورهای عربی حاضربه پرداخت خسارت به ایران بودند!

سه- کشتار بیش از 5700 نفر انسان بدون هیچ توجیه در زندان

بله ،
دوران خمینی با دوران کنونی متفاوت بود، اما تصور می کنم که شاید دوران خمینی وحشتناکتر از دوران خامنه ای بوده است!!

باور کنید که هر بچه مدرسه ای نیز می تواند بفهمد که دروان خمینی دوران طلایی نبوده است!!

شنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۹

چگونه از هیچ ، چیزی را به وجود بیاوریم ؟! / چگونه هنرمندان به تولید یک اثر می پردازند؟ الهام گرفتن و خلاقیت چیست و چگونه به وقوع می پیوندد ؟

با زیرنویس فارسی / یک سخنرانی زیبای دیگر از سایت تد(TED)، من این سخنرانی را برای تد ترجمه کرده ام و به زودی روی سایت تد نیز قرار خواهد گرفت.

داستان نویس مشهور (آمی تن-Amy Tan) روند خلاقیت را می کاود، او به نشانه های خلاقیتی که در خود او تکامل یافته می پردازد. او با اشاره ب«سندروم ونگوک»، بررسی می کند که چگونه برخی از افراد توانایی خلق کردن دارند، و سپس به مبحث ابهام و سپس الهام می پردازد.

او معتقد است که اولین قدم برای خلاق شدن، سوال کردن است. سوالات اساسی !

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۹

بازی وبلاگی: چرا زندگی زیباست؟ چرا زندگی منشوری است در حرکت دوار که رنگهای بدیع و دلفریبش آنرا دوست داشتنی کرده است؟[1]


شاید یکی از مهمترین لحظه های زندگی فکری من ، لحظه ای بود که با دیدن فیلم طعم گیلاس ، درک کردم که زندگی چه طعمی دارد، فهمیدم که زندگی طعم گسی را دارد، همانند گیلاس. نه شیرین است و نه تلخ، نه شور است و نه تند. بلکه گس است. برای لذت بردن از طعم گس باید که هنر لذت بردن را آموخته باشی. همانند شراب که برای لذت بردن از طعمش ، باید شراب خوردن درست را بلد باشی؛ لذت بردن از زندگی هنر و دانش است. یک توانایی است که هر کسی آنرا بلد نیست.

شاید یکی از لازمه ها، برای لذت بردن از زندگی این باشد که باید بدانیم همه جانداران دارای حرمت هستند.

زمانی در دنیا نژاد پرستی بود، قدرت یک گروه باعث می شد که اعضای همان گروه خود را برتر از دیگران بدانند و به پایمال کردن حقوق دیگران اقدام کند. با پیشرفت بشریت ،بعد از کمی نوع بشر فهمید که همه انسانها با هم برابرند، نباید به صرف رنگ و دین و ملیت آنها را دسته بندی کرد و بها داد. این اولیت قدم بود برای برداشتن مرزهای ابلهانه نژادپرستی.

قدم بعدی برداشتن مرز بین انسان ها و دیگر موجودات زنده است. در کشورهای متمدن برداشتن این مرز و حرمت گذاشتن به آنان دیری است که آغاز شده است. باید بدانیم که حیوانات زبان ندارند، اما زنده اند و به صرف زبان نداشتن و اینکه ما قدرتمندتر از آنها هستیم، دلیل نمی شود که به آنها زور بگوییم و حق آنان را پایمال کنیم.

فرض کنید که روزی موجودات فضایی برای دیدار به زمین بیایند،آیا از رفتار ما با حیوانات متعجب نخواهند شد؟! آیا به ما نخواهند گفت که چقدر زشت است که شما انسان ها بی دلیل به آزار حیوانات و موجودات زنده می پردازید؟

برگردیم به بحث زیبایی زندگی،

زمانی می توانیم از زندگی کوتاه مان لذت ببریم که احساس مفید بودن بکنیم. این احساس یکی از بالاترین سطح های رستگاری است. چه زمان می توان مفید بودن را حس کرد؟ زمانی که بدانیم دیگر انسان ها و موجودات را عذاب نداده ایم و به دلیل حضور ما ، کسی و یا حیوانی زجر نکشیده است.

چرا در جامعه ایران حیوانات حرمت ندارند؟!

معتقدم مهمترین دلیل، رسوخ دین اسلام در این جامعه است، بی شک اسلام هیچ حرمتی برای حیوانات قایل نشده است و جامعه و روحانیون مذهبی نیز در مقابل مطرح شدن مقوله حمایت از حیوانات ، موضع گیری می کنند.
کار بزرگی در پیش رو داریم، اما بر روشنفکران این جامعه است که حرمت حیوانات را به جامعه بیشتر معرفی کنند و در نشر آن بکوشند.

به امید روزی که هیچ انسان و حیوانی زجر نکشد و آزار نبیند. به امید روزی که همه موجودات، چه انسان و چه حیوان از حق حیات برخوردار باشند.

پی نوشت:
این نوشته را به درخواست روادرانر عزیز نوشته ام، رودرانر جان، ببخشید که نوشته ام کمی فلسفی شد.
[1]تیتراژ سریال هانیکو : زندگی منشوری است در حرکت دوار ، منشوری که پرتو پر شکوه خلقت با رنگهای بدیع و دلفریبش انرا دوشت داشتنی، خیال انگیز و پرشور ساخته است.

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۹

چگونه به فرد مقدسی تبدیل شدم و پای کثیف من به جای حضرت فاطمه معجزه کرد؟/ داستانی کوتاه از معجزه من و محروم شدن من از ارث!

داشتم از در مدرسه بیرون می آمدم، خیلی خسته نشده بودم چرا که همیشه زنگ های آخر سر کلاس چرت می زدم، خصوصا که آن روز زنگ آخر خانم معلم گفته بود که از روی کتاب فارسی به نوبت بخوانید. فکر می کنم خود خانم معلم هم خسته شده بود، قیافه اش هم عصبانی بود. وقتی از احسان خواست که بقیه درس را بخواند، احسان نمی دانست که نفر قبلی تا کجا خوانده است، خانم معلم هم به احسان گفت که پای تخته بیاید، بعد با پشت دستش به پس گردن احسان زد. احسان بچه ننه بود، فوری به گریه افتاد. فکر کنم خانم معلم دلش به حال احسان سوخت، چون به امیر گفت که بقیه اش را بخواند و به احسان گفت برود و بنشیند.

فکر کنم خانم معلم نمی خواست جلوی بچه ها ، احسان با گریه درس را بخواند. من تا اینجای کلاس بیدار بودم، بعدش خوابم برد.

از وقتی مامان و بابا اتاقشان را عوض کرده اند، دیگر متوجه نمی شوند که من تا آخر شب می نشیم و تلوزیون نگاه می کنم. صبح هم که بابام برای نماز صبح همه را بیدار می کرد و دیگر کسی اجازه نداشت که بعد از نماز بخوابد، در نتیجه همیشه کمبود خواب داشتم و سر کلاس، زنگ های آخر چرت می زدم.


هنوز وارد کوچه خودمان نشده بودم که دیدم بچه های محل دارند گل کوچک بازی می کنند، یاسر تا من را دید، گفت(یار کم داریم، بازی می کنی؟) خسته بودم، اما هوس بازی هم داشتم، گفتم آره. کیفم را به گوشه ای پرت می کردم،خم شدم و شروع به باز کردن بند کفشم کردم. کفشهایم نو بود با مارک اگنس،  نمی خواستم خراب بشود، تازه بابام برایم خریده بود و موقع خریدن حسابی غر زده بود که چرا با کفش مدرسه ات فوتبال بازی کردی که خراب شود. می دانستم که اگر این یکی هم پاره شود، کتک می خوردم. کفشم را دقت کنار دیوار گذاشنم و پرسیدم: کی با کی است؟


سه به یک جلو بودیم که بابای یاسر از دور پیداش شد، با همان ماشین هیلمن قرمزش، یاسار تا آن ماشین پدرش را دید، داد زد :"من رفتم بچه ها، خداحافظ !"

با رفتن یاسر، تازه یادم آمد که من هم دیر کرده ام و الان دیگر باید پدرم هم خانه باشد، احساس گرسنگی هم می کردم. در حالی که به طرف کیفم می رفتم، گفتم بچه ها من خسته ام، گرسنه ام، باید بروم. کسی به رفتن من اعتراضی نکرده چون با رفتم من هم مشکلی پیش نمی آمد ، از هر تیم یکی کم شده بود.


وارد کوچه که شدم، دیدم در خانه ما چهارطاق باز است، با عجله به طرف خانه رفتم و وارد حیاط که شدم، دیدم خانه ما پر است از زنهای چادری. مادرم از گوشه حیاط تا مرا دید، به طرفم آمد و با عصبانیت گفت: "تا حالا کدام گوری بودی؟ باز رفتی دنبال بازیگوشی؟" بعد در حالی که یک دیگ بزرگ را از کنار شیر آب برمی داشت، گفت:"اینجا وانیستا، برو توی اتاقت مشقت رو بنویس."

تازه یادم افتاد که مادرم هر سال ایام فاطمیه، نذری حلوای خرما می پزد. از میان زنهای چادری که داشتند دیگ های بزرگ را می شستند، به طرف داخل خانه را افتادم. داخل ساختمان خانه که شدم، هیچ کس آنجا نبود. کیفم را به داخل اتاق پرت کردم، تازه یادم آمد که پایم کثیف است چرا که پابرهنه در کوچه فوتبال بازی کرده بودم. خواستم به دستشویی که داخل حیاط بودم بروم و پایم رابشور، اما تا داخل حیاط را با حضور آن همه زن نگاه کردم، منصرف شدم، خجالت می کشیدم جلوی آن همه آدم به دستشویی بروم، بی خیال دستشویی شدم و با همان پای کثیف به طرف اتاقم رفتم.

بعد از چند ساعت مدرسه و یک ساعت بازی، کاملا گرسنه بودم، مستقیم به طرف آشپزخانه رفتم تا چیزی برای خوردن پیدا کنم. وارد آشپزخانه که شدم، احساس کردم پایم داخل یک چیز لزج و داغ است، زیر پایم را که نگاه کردم، دیدم کف آشپزخانه پر است از سینی های بزرگی که حلواهای خرما را در آن گذاشته اند تا خنک شود! تازه فهمیدم چه گندی زده ام.اگر مادرم می فهمید، کارم زار بود، دیر که به خانه امده بودم، بعد هم پایم را داخل حلوا گذاشته بودم. کتک از بابا، سرشاخش بود!

پایم را آهسته از توی خرما ها در آوردم، در حالی که پای پر از حلوای خرمایم را بالا گرفته بودم، لی لی کنان به سمت اتاق خودم رفتم، کسی داخل هال نبود. رفتم در اتاقم و در را از داخل قفل کردم، از توی کمدم ، شلوار آبی ورزشی که هیچگاه استفاده نمی کردم،برداشتم و با آن پایم را تمیز کردم.


گرسنه بودم، پایم هم تمیز شده بود، اما جرات بیرون آمدن از اتاق را نداشتم. از ترس روی تخت دراز کشیده بودم و سرم را زیر پتو کرده بودم. نمی دانم چقدر طول کشید، چون خوابم برده بود، اما از صدای جیغ و شیون زنها،از خواب پریدم. وحشت برم داشت، فهمیدم که دسته گلی که به آب داده بودم را همه دیده اند. با خودم گفتم اینها برای یک ذره خرما چه جیغی می زنند، یاد کتکی افتادم که بار آخر از پدرم با چوب لباسی خورده بودم. هربار یادم می افتاد ، جای چوب لباسی ها درد می گرفت، با اینکه مادرم چغلی مرا کرده بود، اما پدرم آنقدر وحشتناک مرا کتک زده بود که آخرش خود مادرم دلش به رحم آمد و جلوی پدرم را گرفت که ادامه ندهد.

هر جیغی که می شنیدم، حجم کتکی را که در انتظارم بود، بیشتر تصور می کردم. تعداد آدم هایی که جیغ می کشیدند، هر لحظه بیشتر می شد، بیشتر صداها، فریاد یا زهرا بود. با خودم فکر می کردم، آخر یک سینی خرما، ارزشش دارد که پای امام و ائمه را وسط می کشند؟! با خودم فکر کردم، اینبار اگر پدرم مرا باز بخواهد بزند، از خانه فرار می کنم، می روم یک شهر دیگر، می روم برای خودم یک زندگی دیگری می سازم. دفعه قبل بعد از کتک این حرف را به خواهرم که زدم، در حالی که اشک هایم را پاک می کرد، می گفت : "اخر یک بچه هشت ساله، کجا می تواند برود؟!بچه دزدها،می دزدنت ، خودت را می کشند و کلیه هایت را می فروشند."

جلوی در و روی زمین جلوی در دراز کشیده بودم و سعی می کردم از فاصله زیر درب، ببینم چه اتفاقی دارد می افتد. همه جیغ می زدند و می دویدند، یکدفعه صدای آشنایی به گوشم خورد، مادر یاسر بود که انگار تازه وارد خانه شده بود، و با تعجب می پرسید که چه شده است؟


صدای مادرم را می شنیدم ، با هق هق به مادر یاسر، توضیح می داد که: "خواهر، کجا بودی تو تا الان، حضرت فاطمه نذر مرا قبول کرده است، سینی های خرما را در آشپزخانه گذاشته بودیم که خنک شود، حضرت طاهره آمده و پایش را در وسط حلوا گذاشته است، خواهر ، حضرت فاطمه نذرم را قبول کرده است!"

تازه فهمیدم داستان از چه قرار است، آنها تصور می کردند که جای پای پر از کثافت من که پابرهنه فوتبال بازی کرده بودم، جای پای حضرت فاطمه است. وحشتم دو چندان شد، با خودم گفتم ای کاش خودم رفته بودم و به مادرم گفته بودم که چه گندی زده ام، الان دیگر اگر بفهمند، روزگارم را سیاه می کنند.


روی زمین خزیده بودم، از ترس مچاله شده بودم و به بیرون نگاه می کرم که چه اتفاقی دارد می افتد. یکی از زنها غش کرده بود و بقیه نیز جیغ می زدند.


صدای حاج خانم آشتیانی را می شنیدم که جیغ می زد و می گفت: "یا فاطمه، قربان قدمت برم"؛ بعد رو به مادر من من گفت:"چه سعادتی دارید شما، چه پاک است خانه شما، چه مقبول حق هستید"، حاج خانم زن پیشنماز مسجد محل بود. همیشه در مراسم های زنان ، او درس قرآن می داد و برای زنان حرف می زد، من تا همین دو-سه سال پیش، به همراه مادرم در مراسم های روضه زنانه شرکت می کردم و خوب خانم آشتیانی را می شناختم.

هر لحظه بر جمعیت زنان حاضر در هال خانه افزوده می شد، خیلی ها گریه میکردند،اما بیشتر از همه گریه مادرم جلب توجه می کرد که از شدت گریه به هق هق افتاده بود.


صدای خاله ام را شناختم، او را در حیاط ندیده بودم، از زیر در هم نمی توانستم ببینمش، اما صدایش را می شنیدم که به مادرم می گفت، توی کوچه قیامت است، مردم جمع شده اند و همه از حلوا برای تبرک می خواهند. خانم آشتیانی گفت: "حلوا کم است برای همه، باید یک سری حلوای دیگر درست کنیم، این حلوا را به آن اضافه کنیم تا مخلوط شود و به همه برسد."

مادر از شدت گریه به هق هق افتاده بود، می دیدم که روی زمین ولو شده است، چند نفری دورش را گرفته بودند و یکی از زنها می گفت: خواهر خوشا به سعادتت، سفید بخت شده ای.


خانم آشتیانی، مدیریت را به عهده گرفته بود، به هر کسی چیزی می گفت و دنبال تهیه چیزی می فرستاد و بعد برای مدیریت به حیاط که دیگ ها آنجا قرار داشت، رفت. فقط دو زن پیش مادرم که روی زمین ولو شده بود و بی وقفه هق هق می کرد، مانده بودند. هر از چند دقیقه ای نیز مادرم با هق هق می پرسید چه شده است و یکی از زنها می رفت اوضاع را بررسی می کرد و به مادرم گزارش می داد.


من تازه فهمیدم که این امکان وجود دارد که کسی نفهمد چه اتفاقی افتاده است، به شرط اینکه من شلوار ورزشی پر از حلوای خرما را می توانستم سر به نیست کنم. شلوار را برداشتم و پشت کتابخانه اتاقم مخفی کردم، اکنون کمی خیالم راحت شده بود، اما جرات بیرون رفتن از اتاق را نداشتم، می دانستم اگر بیرون بروم ، ممکن است کسی شک کند. روی تخت دراز کشیدم و خوابم برد.


از صدای در بیدار شدم، پدرم بود که به در اتاقم می کوبید و مرا صدا می کرد. خواب آلود رفتم و در را باز کردم، پدرم با یک مهربانی بی سابقه و در حالی که شادمانی از صورتش می ریخت، گفت : "عزیرم، خوابیدی ؟ ما تو را فراموش کرده بودیم اصلا، شام خوردی؟" و به من یک بشقاب حلوا داد. رغبت نمی کردم آن حلوا را بخورم، یادم به پای کثیف خودم افتاد و می دانستم این حلوا مخلوط شده با آن است.


با اکراه بشقاب را گرفتم و پدرم گفت : بخور این را! گفتم حلوا دوست ندارم. پدرم گفت: این حلوا متبرک است، مردم چهارساعت بیرون خانه توی صف وایساده بودند که یک ذره گیرشان بیاید، آنوقت تو دوست نداری؟! از ترس و با اکراه گرفتم و از سر ناچاری شروع به خوردن کردم.


فردا صبح بعد از اذان صبح، فهمیدم که خاله ام دیشب خانه ما خوابیده است. برای بیرون رفتن لحظه شماری می کردم. می خواستم ببینم بچه های محل چه می گویند.به بهانه خرید خودکار، بیرون رفتم، هنوز بچه ها به بیرون نیامده بودند و از بین بچه های محل ، فقط یاسر بود که مثل من بعد از ظهر به مدرسه می رفت. به در خانه شان رفتم، مادر یاسر در را باز کرد و برعکس همیشه ، مرا کلی تحویل گرفت. مادر یاسر چشم دیدن مرا نداشت، به مادرم می گفت: پسر شما و یاسر که با هم می افتند ، دیگر درس نمی خوانند. اما این بار رفتارش کلا عوض شده بود. مرا به زور به داخل خانه دعوت کرد و یاسر را نیز صدا کرد. اولین باری بود که مادر یاسر مرا به داخل خانه شان دعوت می کرد. یاسر به طرف من آمد و مرا به داخل اتاقش برد.


اولین حرفی که به من زد ، این بود: پسر تو کجا بودی دیشب؟ گفتم من خوابم برده بودم. و بعد یاسر برایم تعریف کرد که جلوی خانه ما صف بوده است، همه گریه می کرده اند، حتی آقای مدیر مدرسه هم جلوی خانه ما آمده بوده است.


آن روز، وقتی می خواستم به مدرسه بروم ، مادرم دو بشقاب حلوا داد که به مدرسه ببرم ، یکی برای ناظم و یکی برای خانم معلم خودم. زمانی که وارد مدرسه شدم، کل بچه های مدرسه دروم حلقه زدند. کلا من و اعضای خانواده ام به اشخاص مهمی در مدرسه و محله تبدیل شده بودیم.به عنوان مثال، خود من شده بودم یک قدیس ، در ابعاد کوچک. برای اولین بار، طعم مشهور و مهم بودن را می چشیدم. در مدرسه همه با احترام با من برخورد می کردند، خانم معلم به فعل جمع و با ضمیر شما مرا خطاب می کرد. آقای ناظم که همیشه مرا بیخورد و بیجهت کتک می زد،شفاعت مرا برای دیگر دانش آموزان خطا کار می پذیرفت.


در محله اما وضع خیلی بهتر بود، در تیم فوتبال ، همیشه من کاپیتان بودم. در نانوایی خارج از صف نان می گرفتم. بعد از مدتی، آنقدر خودم هم غرق این ماجرای شده بودم که احساس مقدس بودن و خاص بودن می کردم.


از این ماجرا، اکنون نزدیک سی سال می گذرد. در سی و چند سال گذشته، هر سال در ایام فاطمیه ، در شهر ما و در همان خانه قدیمی ، حلوای مفصلی پخته می شود. همه با آب و تاب خاطره آن روز را برای هم تعریف می کنند.


من به دلیل فعالیت سیاسی بر ضد حکومت دینی ، ناچار به فرار از ایران شده ام. در حقیقت از جمهوری اسلامی نترسیدم و علیه اش حرفم را زدم، اما باور کنید بیش از بیست و اندی سال طول کشید تا من جرات کردم که به خانواده ام ، این واقعیت جای پای فاطمه را بگویم.

خانوداه ام می دانند که من معتقد به اسلام نیستم. لذا چند سال پیش ، وقتی برای پدر و مادرم، واقعیت را گفتم ، پدرم گفت : تو این داستان را سر هم کرده ای تا معجزه ای که در این خانه به وقوع پیوسته است را انکار کنی!


هر چه به خدای نداشته ام(!) قسم خوردم که آن جای پا، جای پای من بوده که از فوتبال برمی گشته ام، قبول نکردند که نکردند. تازه ، رابطه من و پدرم بدتر شد ، تا اینکه چند سال پیش به من پیغام داد سهم ارث تو را می خواهم مسجد بسازم ، بلکه قسمتی از گناه های تو پاک بشود. من هم برایش پیغام دادم: اگر با سهم الارث من توالت عمومی بسازید، من اعتراضی ندارم، چون برای بهداشت جامعه فایده دارد، اما راضی به ساختن مسجد نیستم!


پی نوشت:
یکی از آخوند های ابله گفته است که حضرت زهرا از زلزله تهران جلوگیری کرده است. یکی ازکاربران در بالاترین این موضوع را لینک کرد و من زیر آن لینک نوشتم: حضرت فاطمه(س)زمانی که در بم زلزله می آمد ، چه غلطی می کردند و کدام قبری بودند؟! به دلیل این نظر ، آشوبی به راه افتاد و برخی حرف مرا توهین به دین قلمداد کردند.سوال اینجاست که آیا این جنایت نیست که توان جلوگیری از مرگ چهل هزار نفر را داشته باشی و هیچ کاری نکنی؟!


تصویری از عزاداری ایام فاطمیه، با حضور سران رژیم جمهوری اسلامی

/---------/پیوند به دیگر داستان های کوتاه نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ

و چند نوشته پیشین :