داشتم از در مدرسه بیرون می آمدم، خیلی خسته نشده بودم چرا که همیشه زنگ های آخر سر کلاس چرت می زدم، خصوصا که آن روز زنگ آخر خانم معلم گفته بود که از روی کتاب فارسی به نوبت بخوانید. فکر می کنم خود خانم معلم هم خسته شده بود، قیافه اش هم عصبانی بود. وقتی از احسان خواست که بقیه درس را بخواند، احسان نمی دانست که نفر قبلی تا کجا خوانده است، خانم معلم هم به احسان گفت که پای تخته بیاید، بعد با پشت دستش به پس گردن احسان زد. احسان بچه ننه بود، فوری به گریه افتاد. فکر کنم خانم معلم دلش به حال احسان سوخت، چون به امیر گفت که بقیه اش را بخواند و به احسان گفت برود و بنشیند.
فکر کنم خانم معلم نمی خواست جلوی بچه ها ، احسان با گریه درس را بخواند. من تا اینجای کلاس بیدار بودم، بعدش خوابم برد.
از وقتی مامان و بابا اتاقشان را عوض کرده اند، دیگر متوجه نمی شوند که من تا آخر شب می نشیم و تلوزیون نگاه می کنم. صبح هم که بابام برای نماز صبح همه را بیدار می کرد و دیگر کسی اجازه نداشت که بعد از نماز بخوابد، در نتیجه همیشه کمبود خواب داشتم و سر کلاس، زنگ های آخر چرت می زدم.
هنوز وارد کوچه خودمان نشده بودم که دیدم بچه های محل دارند گل کوچک بازی می کنند، یاسر تا من را دید، گفت(یار کم داریم، بازی می کنی؟) خسته بودم، اما هوس بازی هم داشتم، گفتم آره. کیفم را به گوشه ای پرت می کردم،خم شدم و شروع به باز کردن بند کفشم کردم. کفشهایم نو بود با مارک اگنس، نمی خواستم خراب بشود، تازه بابام برایم خریده بود و موقع خریدن حسابی غر زده بود که چرا با کفش مدرسه ات فوتبال بازی کردی که خراب شود. می دانستم که اگر این یکی هم پاره شود، کتک می خوردم. کفشم را دقت کنار دیوار گذاشنم و پرسیدم: کی با کی است؟
سه به یک جلو بودیم که بابای یاسر از دور پیداش شد، با همان ماشین هیلمن قرمزش، یاسار تا آن ماشین پدرش را دید، داد زد :"من رفتم بچه ها، خداحافظ !"
با رفتن یاسر، تازه یادم آمد که من هم دیر کرده ام و الان دیگر باید پدرم هم خانه باشد، احساس گرسنگی هم می کردم. در حالی که به طرف کیفم می رفتم، گفتم بچه ها من خسته ام، گرسنه ام، باید بروم. کسی به رفتن من اعتراضی نکرده چون با رفتم من هم مشکلی پیش نمی آمد ، از هر تیم یکی کم شده بود.
وارد کوچه که شدم، دیدم در خانه ما چهارطاق باز است، با عجله به طرف خانه رفتم و وارد حیاط که شدم، دیدم خانه ما پر است از زنهای چادری. مادرم از گوشه حیاط تا مرا دید، به طرفم آمد و با عصبانیت گفت: "تا حالا کدام گوری بودی؟ باز رفتی دنبال بازیگوشی؟" بعد در حالی که یک دیگ بزرگ را از کنار شیر آب برمی داشت، گفت:"اینجا وانیستا، برو توی اتاقت مشقت رو بنویس."
تازه یادم افتاد که مادرم هر سال ایام فاطمیه، نذری حلوای خرما می پزد. از میان زنهای چادری که داشتند دیگ های بزرگ را می شستند، به طرف داخل خانه را افتادم. داخل ساختمان خانه که شدم، هیچ کس آنجا نبود. کیفم را به داخل اتاق پرت کردم، تازه یادم آمد که پایم کثیف است چرا که پابرهنه در کوچه فوتبال بازی کرده بودم. خواستم به دستشویی که داخل حیاط بودم بروم و پایم رابشور، اما تا داخل حیاط را با حضور آن همه زن نگاه کردم، منصرف شدم، خجالت می کشیدم جلوی آن همه آدم به دستشویی بروم، بی خیال دستشویی شدم و با همان پای کثیف به طرف اتاقم رفتم.
بعد از چند ساعت مدرسه و یک ساعت بازی، کاملا گرسنه بودم، مستقیم به طرف آشپزخانه رفتم تا چیزی برای خوردن پیدا کنم. وارد آشپزخانه که شدم، احساس کردم پایم داخل یک چیز لزج و داغ است، زیر پایم را که نگاه کردم، دیدم کف آشپزخانه پر است از سینی های بزرگی که حلواهای خرما را در آن گذاشته اند تا خنک شود! تازه فهمیدم چه گندی زده ام.اگر مادرم می فهمید، کارم زار بود، دیر که به خانه امده بودم، بعد هم پایم را داخل حلوا گذاشته بودم. کتک از بابا، سرشاخش بود!
پایم را آهسته از توی خرما ها در آوردم، در حالی که پای پر از حلوای خرمایم را بالا گرفته بودم، لی لی کنان به سمت اتاق خودم رفتم، کسی داخل هال نبود. رفتم در اتاقم و در را از داخل قفل کردم، از توی کمدم ، شلوار آبی ورزشی که هیچگاه استفاده نمی کردم،برداشتم و با آن پایم را تمیز کردم.
گرسنه بودم، پایم هم تمیز شده بود، اما جرات بیرون آمدن از اتاق را نداشتم. از ترس روی تخت دراز کشیده بودم و سرم را زیر پتو کرده بودم. نمی دانم چقدر طول کشید، چون خوابم برده بود، اما از صدای جیغ و شیون زنها،از خواب پریدم. وحشت برم داشت، فهمیدم که دسته گلی که به آب داده بودم را همه دیده اند. با خودم گفتم اینها برای یک ذره خرما چه جیغی می زنند، یاد کتکی افتادم که بار آخر از پدرم با چوب لباسی خورده بودم. هربار یادم می افتاد ، جای چوب لباسی ها درد می گرفت، با اینکه مادرم چغلی مرا کرده بود، اما پدرم آنقدر وحشتناک مرا کتک زده بود که آخرش خود مادرم دلش به رحم آمد و جلوی پدرم را گرفت که ادامه ندهد.
هر جیغی که می شنیدم، حجم کتکی را که در انتظارم بود، بیشتر تصور می کردم. تعداد آدم هایی که جیغ می کشیدند، هر لحظه بیشتر می شد، بیشتر صداها، فریاد یا زهرا بود. با خودم فکر می کردم، آخر یک سینی خرما، ارزشش دارد که پای امام و ائمه را وسط می کشند؟! با خودم فکر کردم، اینبار اگر پدرم مرا باز بخواهد بزند، از خانه فرار می کنم، می روم یک شهر دیگر، می روم برای خودم یک زندگی دیگری می سازم. دفعه قبل بعد از کتک این حرف را به خواهرم که زدم، در حالی که اشک هایم را پاک می کرد، می گفت : "اخر یک بچه هشت ساله، کجا می تواند برود؟!بچه دزدها،می دزدنت ، خودت را می کشند و کلیه هایت را می فروشند."
جلوی در و روی زمین جلوی در دراز کشیده بودم و سعی می کردم از فاصله زیر درب، ببینم چه اتفاقی دارد می افتد. همه جیغ می زدند و می دویدند، یکدفعه صدای آشنایی به گوشم خورد، مادر یاسر بود که انگار تازه وارد خانه شده بود، و با تعجب می پرسید که چه شده است؟
صدای مادرم را می شنیدم ، با هق هق به مادر یاسر، توضیح می داد که: "خواهر، کجا بودی تو تا الان، حضرت فاطمه نذر مرا قبول کرده است، سینی های خرما را در آشپزخانه گذاشته بودیم که خنک شود، حضرت طاهره آمده و پایش را در وسط حلوا گذاشته است، خواهر ، حضرت فاطمه نذرم را قبول کرده است!"
تازه فهمیدم داستان از چه قرار است، آنها تصور می کردند که جای پای پر از کثافت من که پابرهنه فوتبال بازی کرده بودم، جای پای حضرت فاطمه است. وحشتم دو چندان شد، با خودم گفتم ای کاش خودم رفته بودم و به مادرم گفته بودم که چه گندی زده ام، الان دیگر اگر بفهمند، روزگارم را سیاه می کنند.
روی زمین خزیده بودم، از ترس مچاله شده بودم و به بیرون نگاه می کرم که چه اتفاقی دارد می افتد. یکی از زنها غش کرده بود و بقیه نیز جیغ می زدند.
صدای حاج خانم آشتیانی را می شنیدم که جیغ می زد و می گفت: "یا فاطمه، قربان قدمت برم"؛ بعد رو به مادر من من گفت:"چه سعادتی دارید شما، چه پاک است خانه شما، چه مقبول حق هستید"، حاج خانم زن پیشنماز مسجد محل بود. همیشه در مراسم های زنان ، او درس قرآن می داد و برای زنان حرف می زد، من تا همین دو-سه سال پیش، به همراه مادرم در مراسم های روضه زنانه شرکت می کردم و خوب خانم آشتیانی را می شناختم.
هر لحظه بر جمعیت زنان حاضر در هال خانه افزوده می شد، خیلی ها گریه میکردند،اما بیشتر از همه گریه مادرم جلب توجه می کرد که از شدت گریه به هق هق افتاده بود.
صدای خاله ام را شناختم، او را در حیاط ندیده بودم، از زیر در هم نمی توانستم ببینمش، اما صدایش را می شنیدم که به مادرم می گفت، توی کوچه قیامت است، مردم جمع شده اند و همه از حلوا برای تبرک می خواهند. خانم آشتیانی گفت: "حلوا کم است برای همه، باید یک سری حلوای دیگر درست کنیم، این حلوا را به آن اضافه کنیم تا مخلوط شود و به همه برسد."
مادر از شدت گریه به هق هق افتاده بود، می دیدم که روی زمین ولو شده است، چند نفری دورش را گرفته بودند و یکی از زنها می گفت: خواهر خوشا به سعادتت، سفید بخت شده ای.
خانم آشتیانی، مدیریت را به عهده گرفته بود، به هر کسی چیزی می گفت و دنبال تهیه چیزی می فرستاد و بعد برای مدیریت به حیاط که دیگ ها آنجا قرار داشت، رفت. فقط دو زن پیش مادرم که روی زمین ولو شده بود و بی وقفه هق هق می کرد، مانده بودند. هر از چند دقیقه ای نیز مادرم با هق هق می پرسید چه شده است و یکی از زنها می رفت اوضاع را بررسی می کرد و به مادرم گزارش می داد.
من تازه فهمیدم که این امکان وجود دارد که کسی نفهمد چه اتفاقی افتاده است، به شرط اینکه من شلوار ورزشی پر از حلوای خرما را می توانستم سر به نیست کنم. شلوار را برداشتم و پشت کتابخانه اتاقم مخفی کردم، اکنون کمی خیالم راحت شده بود، اما جرات بیرون رفتن از اتاق را نداشتم، می دانستم اگر بیرون بروم ، ممکن است کسی شک کند. روی تخت دراز کشیدم و خوابم برد.
از صدای در بیدار شدم، پدرم بود که به در اتاقم می کوبید و مرا صدا می کرد. خواب آلود رفتم و در را باز کردم، پدرم با یک مهربانی بی سابقه و در حالی که شادمانی از صورتش می ریخت، گفت : "عزیرم، خوابیدی ؟ ما تو را فراموش کرده بودیم اصلا، شام خوردی؟" و به من یک بشقاب حلوا داد. رغبت نمی کردم آن حلوا را بخورم، یادم به پای کثیف خودم افتاد و می دانستم این حلوا مخلوط شده با آن است.
با اکراه بشقاب را گرفتم و پدرم گفت : بخور این را! گفتم حلوا دوست ندارم. پدرم گفت: این حلوا متبرک است، مردم چهارساعت بیرون خانه توی صف وایساده بودند که یک ذره گیرشان بیاید، آنوقت تو دوست نداری؟! از ترس و با اکراه گرفتم و از سر ناچاری شروع به خوردن کردم.
فردا صبح بعد از اذان صبح، فهمیدم که خاله ام دیشب خانه ما خوابیده است. برای بیرون رفتن لحظه شماری می کردم. می خواستم ببینم بچه های محل چه می گویند.به بهانه خرید خودکار، بیرون رفتم، هنوز بچه ها به بیرون نیامده بودند و از بین بچه های محل ، فقط یاسر بود که مثل من بعد از ظهر به مدرسه می رفت. به در خانه شان رفتم، مادر یاسر در را باز کرد و برعکس همیشه ، مرا کلی تحویل گرفت. مادر یاسر چشم دیدن مرا نداشت، به مادرم می گفت: پسر شما و یاسر که با هم می افتند ، دیگر درس نمی خوانند. اما این بار رفتارش کلا عوض شده بود. مرا به زور به داخل خانه دعوت کرد و یاسر را نیز صدا کرد. اولین باری بود که مادر یاسر مرا به داخل خانه شان دعوت می کرد. یاسر به طرف من آمد و مرا به داخل اتاقش برد.
اولین حرفی که به من زد ، این بود: پسر تو کجا بودی دیشب؟ گفتم من خوابم برده بودم. و بعد یاسر برایم تعریف کرد که جلوی خانه ما صف بوده است، همه گریه می کرده اند، حتی آقای مدیر مدرسه هم جلوی خانه ما آمده بوده است.
آن روز، وقتی می خواستم به مدرسه بروم ، مادرم دو بشقاب حلوا داد که به مدرسه ببرم ، یکی برای ناظم و یکی برای خانم معلم خودم. زمانی که وارد مدرسه شدم، کل بچه های مدرسه دروم حلقه زدند. کلا من و اعضای خانواده ام به اشخاص مهمی در مدرسه و محله تبدیل شده بودیم.به عنوان مثال، خود من شده بودم یک قدیس ، در ابعاد کوچک. برای اولین بار، طعم مشهور و مهم بودن را می چشیدم. در مدرسه همه با احترام با من برخورد می کردند، خانم معلم به فعل جمع و با ضمیر شما مرا خطاب می کرد. آقای ناظم که همیشه مرا بیخورد و بیجهت کتک می زد،شفاعت مرا برای دیگر دانش آموزان خطا کار می پذیرفت.
در محله اما وضع خیلی بهتر بود، در تیم فوتبال ، همیشه من کاپیتان بودم. در نانوایی خارج از صف نان می گرفتم. بعد از مدتی، آنقدر خودم هم غرق این ماجرای شده بودم که احساس مقدس بودن و خاص بودن می کردم.
از این ماجرا، اکنون نزدیک سی سال می گذرد. در سی و چند سال گذشته، هر سال در ایام فاطمیه ، در شهر ما و در همان خانه قدیمی ، حلوای مفصلی پخته می شود. همه با آب و تاب خاطره آن روز را برای هم تعریف می کنند.
من به دلیل فعالیت سیاسی بر ضد حکومت دینی ، ناچار به فرار از ایران شده ام. در حقیقت از جمهوری اسلامی نترسیدم و علیه اش حرفم را زدم، اما باور کنید بیش از بیست و اندی سال طول کشید تا من جرات کردم که به خانواده ام ، این واقعیت جای پای فاطمه را بگویم.
خانوداه ام می دانند که من معتقد به اسلام نیستم. لذا چند سال پیش ، وقتی برای پدر و مادرم، واقعیت را گفتم ، پدرم گفت : تو این داستان را سر هم کرده ای تا معجزه ای که در این خانه به وقوع پیوسته است را انکار کنی!
هر چه به خدای نداشته ام(!) قسم خوردم که آن جای پا، جای پای من بوده که از فوتبال برمی گشته ام، قبول نکردند که نکردند. تازه ، رابطه من و پدرم بدتر شد ، تا اینکه چند سال پیش به من پیغام داد سهم ارث تو را می خواهم مسجد بسازم ، بلکه قسمتی از گناه های تو پاک بشود. من هم برایش پیغام دادم: اگر با سهم الارث من توالت عمومی بسازید، من اعتراضی ندارم، چون برای بهداشت جامعه فایده دارد، اما راضی به ساختن مسجد نیستم!
پی نوشت:
یکی از آخوند های ابله گفته است که حضرت زهرا از زلزله تهران جلوگیری کرده است. یکی ازکاربران در بالاترین این موضوع را لینک کرد و من زیر آن لینک نوشتم: حضرت فاطمه(س)زمانی که در بم زلزله می آمد ، چه غلطی می کردند و کدام قبری بودند؟! به دلیل این نظر ، آشوبی به راه افتاد و برخی حرف مرا توهین به دین قلمداد کردند.سوال اینجاست که آیا این جنایت نیست که توان جلوگیری از مرگ چهل هزار نفر را داشته باشی و هیچ کاری نکنی؟!
تصویری از عزاداری ایام فاطمیه، با حضور سران رژیم جمهوری اسلامی
terekuni pesar kheili khandidam
پاسخحذفبدون حاشیه پردازی نظرم را که فقط یک نظر است در میان همه سلیقه های های ممکن می گویم
پاسخحذفبا مقدمه و موخره گزارش کونه از هیبت داستان کم کردی. اصلا لازم نیست ثابت کنی که واقعیت چه بود. متن صمیمی است و زمینه ها برای نقطه اوج خوب تدارک دیده شده است. نقش یاسر کم رنگ است یا به آن اضافه کن یا از او کمتر بگو...
اتفاق راه رفتن روی حلوا کاش از طرف قهرمان داستان لو نمی رفت و کاش شخصیت دیگری هم بود که ادعا می کرد که شخص غریبه!؟دیگری غیر از فهرمان داستان را با چشم خود اطراف توالت دیده ...
بقیه شخصیتها یک بعدی هستند و این متن را صعیف کرده است.
از حالت پند و اندرز باید کم شود.
پیشنهاد می کنم داستان را بدون هیچ توضیحی در درون داستان بعد از بازنویسی به سایت های ادبی ارسال کن.
فارسی نویسی قصه راحت و بی شیله پیله است.
دستت درد نکند
با درود
و- ز
آقا دمت گرم. خیلی باحال بود.
پاسخحذفعالی بود، حرف نداشت ولی متاسفانه باید اذعان کرد که حالا حالاها بساط دین و دین فروشی . خرافه پرستی و تمجید از محمد زنباره و علی قاتل و خمینی دیوث خوانخوار و علی گدا و دار و دسته اراذل و اوباش سپاه داغ داغ است و افق روشنی برای این پایان این داستان حسین یاغی و مسخره بازی های عاشورا و گوه خوری های صادق و رضا و مهدی فراری دیده نمیشود. پاینده باشید.
پاسخحذفچون تو عمل نکنی بدان چه دانی ، چگونه می طلبی آنچه ندانی؟
پاسخحذفداستانت شاید دروغ و شاید هم واقعی باشد
ولی عشق را نمی توان با رد پا ایجاد کرد و نمی توان هم از بین برد
چون ما به رد پایه زهرا عاشق نشدیم ما به غیرت و زنانگی زهر ا عاشق شدیم
شما هم از من یه نصیحت بشنو خرافه را با عشق سودا نکن
عشق دیدنی نیست
ولی رد پای تو در حلوا دیدنی است
سلام
پاسخحذفداستان به ظاهر قشنگ است ولی متاسفانه اینقدر خرافات در دین و مذهب ما رسوخ کرده است که جای ثواب وخطا را گم کرده ایم. با این مسائل شوخی نکنیم که آنهایی که مانند (سامان) زیر پای خداپرستیشان صابون است و شیطان وجودشان قوی تر را از خدا دور کنیم. یکی از درهای خداپرستی دین است و روسای دین ما پیغمبر و ائمه هستند.
خرافه پرستی نکنیم و اهمیتی برایش قائل نباشیم ولی در دین گریزی مردم هم سهیم نباشیم.
به امید آزادی ایران از فاشیسم دینی
YA FATEME YA ZEHRA YA KHADIJE YA BATOL BABA KHOSH BE HALET WA AJAB CHIZI BOD MAN INO BE PESAR AMOM MIGAM BERE TO DEH ANJAM BEDE CHON AHLE DEHMAN BA IN BANDE KHODA KHEYLI BADAND SHAYAD FARJI BESHE YA FATMA
پاسخحذفبا سلام
پاسخحذفلازم است تذكر دهم كه اين چيزها هيچ ربطي به اسلام ندارد و برساخته شيعيان است در مذاهب اهل سنت نه آش نذري وجود دارد نه ايام فاطميه نه شفا دادن به دست بزرگان دين نه نوحه نه عزاداري و نه امثال اينها.
مسلمانان واقعي معتقدند هيچكس غير از خدا نمي تواند بلايي را دفع كند يا كسي را شفا دهد.
عالی بود، خیلی خوب نوشتی گمنامیان، حرف نداشت.
پاسخحذفکاملن باهات احساس همدردی می کنم رفیق
برقرار و سبز باشی
بسیار مطلب زیبا ، صادقانه و با نمکی بود کلی سرحال آمدیم. ممنون
پاسخحذفoon madar ghahbeii ke mige in chiza rabti be eslam nadare rast mige.faghat ghatlo dozdio tajavoz be eslam rabt dare.akhe man madare to mosalmane vagheio gaidam ba oon khodaye kirit
پاسخحذفخاطره شیرینی بود.منو یاد داستان اولدوز صمد بهرنگی انداخت. با اینکه ندیده ام ولی قشنگ فضای داستان برام آشناست. جواب جالبی به پدرت داده ای.امیدوارم روزی به ایران برگردی. به امید روزی که هر کدام از ما مذهبمان را بنا به میل خودمان بسازیم وتقلید نکنیم.
پاسخحذفریدم تو اسلام ناب محمدی. هرچی بدبختی و خرافات داریم ریشه ش از گور شخص محمد رسول الله بی همه چیز حروم زاده در میاد!
پاسخحذفریدم به ادیان و دیانت
گه تو مقدسات
شاشیدم به اول تا آخر ائمه ی اطهار که از فرط طهارت و افراط در کونشوئی این نام رو براشون گذاشتن!!!
(قابل توجه برادران و خواهرانی که هنوز دیندارند، من سالیان سال است که این حرفها رو زدم و به کائنات قسم هنوز سنگ نشدم!!!!)
خواهشا امام نقی (نق) رو مستثنی کن :)
حذفخیلی قشنگ بود و تاثیرگذار...
پاسخحذفاگه بتونی یه ویدئو کلیپ داستانی کوتاه ازش بسازی
کار پر ارزشی میشه...
و به زحمتش میارزه...
فکر میکنم با چند نفر شدنیه..آدمهای معمولی...مرد در لباس زن...بچه خارجی گریم ایرانی شده...
موفق باشی
جزو داستانهایی بود که قشنگ بود و باهاش حال کردم
پاسخحذفخوب مینویسی ولی نه عالی
پاسخحذفمفهوم داستان منظورم نیست بلکه شکل داستان گفتنته
دوست عزیز،هیچ چیزتازه ای در این خاطره ات نبود. مگر بقیهء معجزات یا کرامات چگونه بوجود میایند؟ همه شبیه همین است.
پاسخحذفمادربزرگ من هم در خاطره ای از سمنو پختن میگفت که شبانه یکی اززنان پیاله ای از سمنوی درحال دم روی اجاق برداشته وبرای شوخی پنجه دستش را هم مثل مهر روی سمنو داخل دیگ زده بود وهمین داستان انجاهم تکرار شده بوده است
ناشناس اخری ،
پاسخحذفمن هم خواسته ام با این نوشته ، احمقانه بودن این معجزات را نشان دهم،
سپاس از کامنت شما
براي من جالبه بدونم بالاخره سرنوشت اون زيرشلواري آبي كه قايمش كردي چي شد؟ يا خودت بردي شستيش كه با اون سن و سال بعيد ميدونم كه اين كار رو كرده باشي و لو نرفته باشي!! يا بالاخره مادرت ديدتش و همه چي رو فهميده!!البته اگه اين داستان واقعي باشد!
پاسخحذفببين برادر!اين حماقت مادرشما(عذرميخواهم)بوده كه جاي پاي پسرش روتشخيص نداده وباغش و ضعف باعث شده بقيه هم دچاراين حماقت شوند0آخه ماهيج جا(حتي درميان عوام)نديديم جاي پاي آنجوري را به حساب معجزه بگذارند0البته ساده لوحي عوام حدي نداردقبول0ولي اين دليل نميشودكه به مقدسات بسياري ازانسانها توهين بشه0آخه وقتي شما ميگويي درزلزله بم فاط000چه غلطي ميكرده آيا درسته من هم بگويم(البته بلانسبت والده شريفتان)مادرجنابعالي غلط كردنقش پاي پسرش را به جاي معجزه قالب كرد0آيا شماوجدانا ناراحت نميشي؟
پاسخحذفرضا جان ،
پاسخحذفآن زیر شلواری را باغچه چال کردم !
از ترسم !!
ناشانس آخری !
پاسخحذفشما فرق مادر من را (که یک زن معمولی جامعه بوده ) با فاطمه زهرا که معتقدید معجزه می کرده و وصل بوده به الله و و جزو معصومین بوده است ، نمی دانید ؟!
دی
فوق العاده بود!
پاسخحذفپ.ن
پس با این حساب تقریباً 40 سالی دارید.
فکر میکردم جوون تر باشید!
به باور من قلم شیوای داری ،و خواننده را بی اختیار دنبال خود میکشید ،نخستین گام موفقیت است .
پاسخحذفپیمان
پاسخحذفبه عنوان داستان عالی بود!
« صبح هم که بابام برای نماز صبح همه را بیدار می کرد و دیگر کسی اجازه نداشت که بعد از نماز بخوابد، در نتیجه همیشه کمبود خواب داشتم و سر کلاس، زنگ های آخر چرت می زدم »
پاسخحذفدینداری یا عدم دینداری شما یک مسألۀ شخصی است و کاملاً برمی گردد به احساسی که از بی خدائی به شما دست می دهد و ممکن است همین حال به فردی بواسطۀ دینداری دست بدهد.
ولی به نظر می رسد دشمنی شما با دین به رفتار خانواده و علی الخصوص پدرتان با شما در ارتباط با دین بر می گردد.
ایشان بدون روشن کردن چرائی مسأله و فقط با توسل به قوانین خشک خواستند تا شما کارهائی را انجام دهید تا خدای ایشان از او راضی باشد، غافل از اینکه همۀ افراد یکی نیستند و واکنش هر فرد به مسائل پیرامونش کاملاً منحصر به فرد است.
من اصلاً مخالفتی با اینکه شما سؤالات و شبهه هائی را مطرح می کنید و دین را به چالش می کشید ندارم و به نظرم اصولاً باید چنین گفتمانی باشد تا هرکس بتواند انتخاب خود را انجام دهد و متأسفانه دین دولتی در مملکت ما مانع چنین امر فرخنده ای می شود.
اصولاً دینی که نتواند پاسخ سؤالات را بدهد دین نیست و برای اثبات، هرچیزی باید به چالش کشیده شود.
ولی مسألۀ شما به نظر من بر می گردد به رفتاری که با شما شده، این عکس العمل در مورد هر چیز اجباری می تواند باشد مثلاً کسی را می شناسم که پدری نظامی داشت و هرروز کارهائی را که سربازان در پادگان باید انجام بدهند از فرزندانش توقع داشت و یکدانه پسر این خانواده شد دشمن نظم و نظام و.... چون از این ناحیه مورد اذیت قرار گرفته بود می خواست کلاً مسأله را ریشه کن کند تا انتقام گرفته باشد.
دین مسأله ای امروز و دیروزی نیست و علت پیدایش آن نیاز انسان بوده و هست، و مانند تمام نیازهای بشر باید به روش درست پاسخ داده شود.
آقا دستت درد نکنه خیلی خوب بود ولی من فکر می کنم یک میلیون سال دیگه طول بکشه تا بساط این خرافه پرستی از این مملکت برچیده بشه
پاسخحذفمیدونی گمنامیان، بعضی مواقع آرزو می کنم کاشکی خدا وجود داشت. تمام زندگی مو، به وجوداش قسم همه زندگی مو هر گهی که می گفت می خردم، هر گهی ها! تا فقط فقط بعد از مرگ ام منو بر گردونه به دوران بچگی ام.
پاسخحذفتو قصدات از بازگو کردن این خاطره ها مبارزه با اسلام ه ولی من بعد از خوندن شون اونقدر متاثر میشم که دوست دارم تا ابد پشت کامپیوتر بشینم و وبلاگ ات رو رفرش کنم تا یه داستان جدید بگی.
خطابم به اون کسیه که اون بالا نوشته (... ما به رد پایه زهرا عاشق نشدیم ما به غیرت و زنانگی زهر ا عاشق شدیم...)
پاسخحذفخواستم بگم که حالا در حد عاشق شدن نه، اما منم از "زنانگی" فاطمه زهرا خوشم میاد...
ریدم به اسلام کیریتون...
فقط مي شه گفت تو و امثال تو حرامزاده اي بيش نيستيد.
حذفkhili mamnon hal karadam to ghorbat farda ham emtehan daram rohiam baz shod manon
پاسخحذفجواب به پدرت عالی بود
پاسخحذف.hehehe...I liked it. thanx for posting
پاسخحذفآفرین زنده باد این حزب اللهی های بی مغز هم هر چی میگن کسی دیگه محل نمی گذاره جنگ نرم که این بی شرف ها میگن همینه ولی دیگه ما جوان ها ونسل جدید این چرندیات را نمی پذیرند بازهم زنده باد .
پاسخحذفگمنام جون توی اون داستان قمه زنی هم گفتم،خب افکار احمقانه ای که خانوادت داشتند دلیل برانکار معصومین نیست،بلکه اونها با چنین خرافاتی دین را به ابتذال کشیده اند.ما کسانی مثل مرحوم بازرگان رو هم داشتیم که هم سن پدر مادر تو بودند ولی آدمای آگاه و تحصیل کرده ای بودند.پس اشکال جای دیگه هست.تو هم بیا و دست از این افکار متحجرانه و ابلهانه ی خودت بردار(اینا رو دوستانه بهت می گم).دوست عزیز ننه بابای تو آدمای قدیمی بودند ولی تو که امروزی هستی و توی انگلیس آبجو می خوری و نویسنده ی شهیری هستی نباید متفاوت از اونا باشی و عقلانیت رو در کارهایت و حرفهایت لحاظ کنی؟؟
پاسخحذفگرامی،
حذفافکار پدر و مادر من، از افکار بسیاری از آدم های مذهبی، روشنتر بوده است!
ضمنا،
این آقای بازرگان، آیا قران را مقدس می داند یا نه؟
می شود بگویی این چطور کتابی است که در آن دستور به تجاوز به زن شوهر دار می دهد؟
این هم آیه قرآنی که دستور این تجاوز را می دهد:
آیه 24 سوره النسا:
وَالْمُحْصَنَاتُ مِنَ النِّسَاء إِلاَّ مَا مَلَكَتْ أَيْمَانُكُمْ كِتَابَ اللّهِ عَلَيْكُمْ وَأُحِلَّ لَكُم مَّا وَرَاء ذَلِكُمْ أَن تَبْتَغُواْ بِأَمْوَالِكُم مُّحْصِنِينَ غَيْرَ مُسَافِحِينَ فَمَا اسْتَمْتَعْتُم بِهِ مِنْهُنَّ فَآتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ فَرِيضَةً وَلاَ جُنَاحَ عَلَيْكُمْ فِيمَا تَرَاضَيْتُم بِهِ مِن بَعْدِ الْفَرِيضَةِ إِنَّ اللّهَ كَانَ عَلِيمًا حَكِيمًا ﴿۲۴﴾
و [همچنين بر شما حرام شده است] زنان شوهردار، مگر ملك يمين [كنيز]تان، اين فريضه الهى است كه بر شما مقرر گرديده است، و فراتر از اينان بر شما حلال گرديده است كه با صرف اموال خويش، پاكدامنانه و نه پليدكارانه، آن را به دست آوريد، و آنانكه [به صورت متعه] از آنان برخوردار شويد، بايد مهرهايشان را كه بر عهده شما مقرر است، بپردازيد، و در آنچه پس از تعيين [در مدت يا مهر تغيير دهيد يا] به توافق رسيد، گناهى بر شما نيست، كه خداوند داناى فرزانه است
یا می شود بگویی این آقای بازرگان شما، محمد را آدم خوبی می دانسته یا نه ؟!
چون این محمد یک بچه باز بوده است، او با عایشه ای ازدواج کرده که هفت ساله بوده است.
من بارها پاسخ اینگونه سوالهای کودکانه و عامیانه و بی سر و ته رو دادم.تو هم یا می دونی که با طرح اینگونه سوالهای پیش پا افتاده داری عوامفریبی می کنی و یا واقعا عامی هستی.در حالت اول،بیخودی باهات سر و کله نمی زنم و تو فقط می تونی تعدادی آدم بی سواد و معاند رو دور خودت جمع کنی و در حالت دوم،باز هم من کاری برات نمی تونم بکنم چون پیله ای از جهل و عناد رو دور خودت تنیده ای و نمی خواهی که حقایق رو بدانی.من فکر می کرد آدم میانسالی باشی ولی الان که می گه حدود 40 سال داری(هشت سال داشتی و 30 سال از اون واقعه می گذره) تعجب می کنم از اینگونه رفتار سطحی که داری!!تنها چیزی که دربارت حدس می زنم اینه که برای سرگرمی در غربت داری توی نت فعالیت می کنی(بالاترین،آزادگی،فرند فید و ...)،و یا اینکه بابت این فعالیت ها حقوق می گیری!(حالا یا از وزارت فخیمه! و یا از اپوزیسیون)،ولی یقین دارم دنبال حقیقت نیستی.
پاسخحذفتو اصلا کی هستی؟ کجا پاسخ دادی؟!
حذفاگر وبلاگ نویسی، اسم وبلاگت چیست؟!
با اسم ناشناس آمده ای و مدعی می شوی که پاسخ داده ای؟!
لووووول
ضمنا،
هر کسی که خرافات احمقانه شما را به زیر سوال برد و حماقت موجود در آنها را نشان داد، لابد مزدور است؟!
قبلا نوشته بودم:
گمنامیان چون می گوید قمه زنی وحشی گری است، مزدور رژیم اسلامی است اما کسانی که از قوانین وحشیانه اسلام دفاع می کنند، آزادی خواه هستند !
http://gomnamian.blogspot.co.uk/2010/12/%DA%AF%D9%85%D9%86%D8%A7%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%DA%86%D9%88%D9%86-%D9%85%DB%8C-%DA%AF%D9%88%DB%8C%D8%AF-%D9%82%D9%85%D9%87-%D8%B2%D9%86%DB%8C-%D9%88%D8%AD%D8%B4%DB%8C-%DA%AF%D8%B1%DB%8C.html
بچه جون،همانطور که گفتم تو دنبال حقیقت نیستی فقط می خوای هوچیگری کنی و یه مشت عوام مثه خودتو جمع کنی و برای همدیگه سوت و کف بزنید.وقتی زیادی آبجو می خوری اور دوز می کنی.بالایار 14 که رفیقته و مصلحتی فرستادت حبس،دودوزه هم که رفت 3 ماه دیگه بیاد،تو که تا سه ماه نمی تونی طاقت بیاری.سه روز حسابت باز شده.ولی هر چی دیرتر بیای برای خودت بهتره.شنیدم خیلی ها منتظرن بیای تا برای همیشه حسابتو ببندن.این بار میترا هم نمی تونه کاری بکنه چون دستور از اون بالا بالاها اومده.بالاتر از مهدی یحیی نژاد
پاسخحذفمهرنوش (زاده ی مهر در بالاترین)
پاسخحذفواقعا روان و زیبا بود درسته درحد یه داستان عالی نبود ولی به قدری روان و بی آلایش بود که من یک نفس خوندمش و هیچ خسته نشدم واقعا دوست داشتم تا آخر ببینم چی میشه. جوابت به بابات هم عالی بود اگه اونم به توصیه ی شما عمل که که عالیه چون واقعا دستشویی های عمومی لزوم بیشتری از مساجد در شهرها دارند. درآخر موفق باشی گمنامیان مشهور عزیز
قول می دم هرکسی این متن رو خونده سریع محو داستان شده. شیرینیه کودکانه خاصی توشه با جملات کوتاه 3-5 کلمه ای که با یه فعل خاتمه میابه که باعث میشه ادم حس کنه داره داستان از دهن یه کودک دبستانی میشنوه و همه میدونن کودک نشانه راست گوییه واقعا زیرکی خاصی بکار بردین متن کاره یه مبتدی نیست .بله درست متوجه شدین این متن داستانی نیست که ناگهانی بفکر 1 نفر رسیده باشه و اونم نوشته باشش خیلی دلم میخاد بدونم منفعت اصلیت چیه من خودم روشن فکرم زیاد وارد بحث نمی شم ولی اقا {یا بهتره بگم} اقایونه گمنامیان این روش فقط قشر کم سواد جامعه رو به سمته شما میاره {سطحی نگرها} این نوع مبارزه اصلا به نظر من جالب نیست.{اول داستان بدر داستان همه رو برای نماز بیدار میکنه چند سطر بعد از کتک زدن های وحشت ناک سخن میگه بدر>>مذهبی>>صفت در داستان وحشی مادر>>مذهبی>>صفت چقل و حیله گر حاج خانم اشتیانی >>مذهبی>>بی فکر و احمق کودک دبستانی{راوی}>
پاسخحذف>متریالیسم>>صادق راستگو مظلوم و نمای اخر داستان انو قهرمان جلوه داده .جمله اخر رو بشما خواننده سطهی نگر میزنم اینگونه داستان ها هدفشون ضمیر ناخود اگاه شماست. اگر بی احترامی شد منو ببخشید. من دکترای روانشناسی دارم این ایمیل برای ارتباطم f.highlander@ymail.com فرهاد 28 ساله اصفهان.
قصه ی جالبی بود اما فقط درحد قصه جالب بود.خرافی بودن رو خود من هم قبول ندارم.اما دلیل نمیشه یکی دو ماجرا رو به همه چی تعمیمش داد.چون این جور ماجرایی برای خود من هم اتفاق افتاده اما اندکی اعتقاد من رو نسبت به اصل دین مقدس اسلام کم نکرده.اما به نظرم مطالبتون یکم مشکوک میزنه چون بسیار حرفه ای نوشته شده و کار یک آدم ساده نمیخوره.ان شاء الله اینجور نباشه.شعارهاتون هم قشنگه اما کاربردی نیست.
پاسخحذف