یکشنبه، تیر ۲۲، ۱۳۹۳

داستان کوتاه/ شرم در فاحشه خانه

دخترک، سیاه چرده بود، موهایش بلند بود، تا کمرش می رسید. مستقیم در چشمان آن مرد نگاه کرد و گفت: برای تمام شب، هزار تومان می شود.

آن مرد، صورت کشیده و موهای جوگندمی داشت، و از دستان پینه بسته اش، مشخص بود که کارگر است. مرد کارگر،  دست به جیب شلوارش فرو برد، یک مشت اسکناس مچاله را در آورد، آنها را جستجو کرد، و یک اسکانس هزارتومانی که نو تر بود را از میان آنها بیرون کشید، و بعد در حالی که همچنان زمین را نگاه می کرد، دستش را به سمت دخترک برد.

مشخص بود که مرد کارگر، بار اولی است که به چنین جایی پا گذارده، و با رسم و رسوم، کاملا بیگانه است. از شرم، نمی توانست چشم از زمین بردارد، و بی قراری می کرد، گاه دست را به پشت سرش می کشید، گاه پشت کمرش قایم می کرد، گاه جلوی شکمش قرار می داد، و مشخص بود که به شدت معذب است.

به راحتی می شد بفهمی که مرد بیچاره، فکر می کند عالم و آدم، او را نگاه می کنند، در حالی که چنین نبود، در اتاق، سه دختر بودند، پیرمرد صاحب فاحشه خانه بود و چهار مرد دیگر. مرد قد کوتاهی داشت با دختر دیگری بر سر قیمت چانه می زد، و هر کسی، سرش به کار خودش گرم بود.

دخترک سیاه چرده، پول را از مرد کارگر گرفت، پول را در پستان بندش قرار داد، دست مرد کارگر را کشید و به راه افتادند. مشخص بود که دخترک، اصلا احساس خجالتی ندارد، و برای بار هزارم است که این کار را انجام می دهد.

سرش را بالا گرفته بود، و به سمت یکی از درهای چوبی، به را افتاد. در چشمان  دخترک، بی شرمی وجود نداشت، انگار که دخترک، حس شرم را کاملا از دست داده است.

دخترک مرد کارگر را به اتاقی برد، و به او گفت: تو آخرین مشتری امروز من هستی ، و بعد به نشانه اینکه می خواهد کت او را بگیرد و آویزان کند، دستش را به طرح یقه کت مرد برد. مرد کارگر ، با یک حرکت سریع، چرخید و کت را بیرون آورد و به دست دخترک داد.

در اتاق، یک فلاسک چای بود، و یک پارچ آب، که ظاهر کثیفی داشت. دخترک پرسید: می خواهی اول چای را بخوری؟ یا اول می خواهی سکس کنیم؟

مرد کارگر، با دست به فلاسک چای اشاره کرد و کنار دیوار، بر روی موکت تکه پاره، زمین نشست. دخترک روی زمین نشست، شروع کرد به چای ریختن و گفت: مگر گنگ هستی؟ خوب چرا حرف نمی زنی؟

مرد کارگر در چشمان دخترک نگاه کرد، و گفت نه، گنگ نیستم.

دخترک با خنده گفت: پس چرا حرف نمی زنی؟ خجالت می کشی؟ خجالت نکش جونم...! و بعد پیراهنش را با یک حرکت، بدون باز کردن دکمه هایش، از تن بیرون کرد، و بعد با عشوه، و در حالی که در چشمان مرد نگاه می کرد، بند از پستان بند گشود، و  پستان های بزرگش، چون میوه های رسیده، از درختی پر بار ولی تکیه، آویزان شدند و بعد به یکباره، اسکناس هزار تومانی، در هوا به رقص درآمد، و به آرمی، بر روی زمین غلطید...

دخترک در حالی که می خندید، گفت ای وای، امام-مان روی زمین افتاد، اسکناس را برداشت، و به خنده، عکس امام را ماچ کرد، و بعد اسکناس را به زیر تشک هل داد، و گفت: اون زیر باشد بهتره، من از امام خجالت می کشم..!

مرد کارگر، بدون اینکه لبخندی بر لب بیاورد، گفت: مگر تو هم خجالت می کشی؟

دخترک پرسید: چه گفتی؟ بلند بگو تا بشنوم. و مرد اینبار بلند گفت: تو مگر زن نیستی؟ چطور خجالت نمی کشی؟ من که مرد هستم، از اینکه اینجایم، خجالت می کشم،؛  و بعد در حالی که چای را هورتی بالا کشید، گفت:دنیا بر عکس شده، به جای اینکه زن خجالت بکشد، مرد است که شرمسار است.

خنده های مستانه دخترک، به ناگاه خشکید...، در حالی که شلوارش را از تن می کند، گفت: شرم از زنانگی می آید...، همان وقتی که پدرم، برای تامین پول تریاکش، مرا فروخت،...، همان موقع بود که فهمیدم زن نیستم، فهمدم که اصلا هیچ  نیستم.... همان موقع زنانگیم  خشکید...،

بعد دخترک، با عصبانیت شلوارش را در آورد، و آنرا به گوشه ای پرت کرد، و گفت: بیا هر غلطی می خواهی بکنی، بکن. می خواهم بعدش بخوابم...، پولت را اینجا پس نمی دهیم.

مرد کارگر، شروع کرد به درآوردن لباسش، و برای لحظه ای، خاطرات کودکیش زنده شد، شش سالگیش را به یاد آورد، انگار همان دیروز بود.  آن سال خشکسالی، بیداد می کرد، و هیچ چیزی در خانه آنها برای خودن یافت نمی شد. یک روز عصر، وقتی او به خانه رسید، پیرمردی با عینک ته استکانی را دید که بغل دست پدرش، روی زمین  نشسته بود و  چای هورت می کشید، و پدرش را دید که مشغول شمردن پول بود.

آن روز عصر، آخرین باری بود که او، خواهر بزرگش را دیده بود. زینب، خواهر بزرگش، چهار سال از او بزرگتر بود، که پدرش او را فروخت...، و مرد کارگر، در حالی که شلوارش را به دقت تا می کرد تا به گوشه ای بگذارد، به این فکر می کرد که آیا خواهرش، همچنان زنده است؟

پی نوشت: براستی، چرخ فاحشه خانه، روی استخوان چه کسانی می چرخد؟ 


----نوشته دیگر این چند روزه:







هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نکاتی که هنگام استفاده از بخش کامنتها بهتر است به آن دقت فرمایید:
**١_ بنا به اعتقاد راسخ و بی چون و چرای من به آزادی بیان ، کامنت های شما مستقیما منتشر می شود. ** ٢_لطفا هنگام گذاشتن کامنت، یک اسم برای خودتان در نظر بگیرید تا دیگران و نویسنده وبلاگ راحتر بتوانند به شما پاسخ دهند. ** ٣_تمام کامنت ها را بدقت می خوانم و تنها در جایی که واقعا لازم باشد ، در بحث ها دخالت می کنم، چون من تریبون خودم را داشته ام و حرفم را زده ام ، باید اجازه دهم بقیه حرفشان را بزنند. ** ٤_تنها کامنت های ترولرها و کامنت هایی که شامل لینک های غیر معتبر ، مانند سایت های آلوده به بد افزار هستند،برای امنیت خواننده های وبلاگ ، حذف می شوند. ** ٥_در سمت چپ جعبه ای که در آن نظر خود را می نویسید، شما عبارت (اشتراک ایمیل) را می بینید، درصورتی که ایمیل خود را در آنجا وارد کنید، کامنت های جدید را با ایمیل، دریافت خواهید نمود. ** ٦_شما حتی در فحش دادن به نویسنده وبلاگ هم آزاد هستید! حتی به بهانه توهین به خودم نیز کامنتی را حذف نمی کنم، من جانم را می دهم که تو حرفت را بزنی، اما خواهش میکنم به جای فحش دادن، به موضوع نوشته بپردازید.